یک معلم می گفت

 

یک معلم می گفت...

که زنان مظهر عشق خدا روی زمین اند

که همی یاد خدا در دل مردم فکنند

و زنان خوشبختند که نماینده لطف بشرند

و بدان می بالند که همی مهر الهی به جان میخرند

 

آن معلم نگفت...


که زمانی مظهر عشق خدا روی زمین می افتد

که کسی نیست ز مردم که تن میت او روی زمین جمع کند

و زنان مینالند که چرا ظلم شده و نماینده زجر بشرند

و چرا نسل الهی اینچنین در خطرند

 

 

س.س   5/2/92


 


سفسطه:

1. آن معلم نامش خانم تهمتن دبیر ادبیات فارسی بود.

2. ؟

3. اینجا از اونجا درهمتره :(

4. خیلی عصبانیم...

 


پر سا

میخرامی...

از آسمان رسیده ام,

چون پر.

می فشانی خون در رگانم،

می پرورانی سوداهای در سر.

آرامشت غوغا آفرین است:

این آرامش ...

آن آتش...

چگونه آخر؟!


(س.س/ همین الان)

ممنون


ممنون که هستی

ممنون که نفس می کشی و می خندی

ممنون که واسه کم شدن فاصله ها

کمر همت کوتاه شدن می بندی



س.س/ تیر 91

باور

همیشه گفته ام ...

همیشه شنیده ای....

اما ...

اتفاق تنها لحظه ای رخ میداد

که باور داشتم مرا میشنوی...

"به تو احتیاج دارم...

با من باش"


همیشه گفته ای....

اما...

همیشه نمیشنوم ....

جز زمانی ...

که یاری ات را حس می کنم

"دوستت دارم...

یادم باش"


س.س / 14 مرداد 91


سفسطه:

1. خدایا دوست دارم

2. مرسی هستی

3. شروع دوباره خوبی بود .... مزه داد بعد از مدتها ... وبلاگیدن :)


آیه

 

نزدیک ترین دوری در خلوت این سایه

در آینه لطفش مستند ترین آیه

س.س -22/8/90

 

مثل عطسه

هچیپو!!

مثل عطسه

مثل اوج یک رهایی

مثل مکثِ

قبل هر عمل خدایی!

میشه هر لحظه رها بود

چه تو پیوند چه جدایی

 

میشه از خودت رها شی

به فکر غریبه ها شی

میشه حتی بی تامل

با خدا بشینی پاشی

 ۹۰/۱۱/۲۵ س.س

(خداوندا ما را رها کن...نه به حال خود...از خود.  س.س)

 


سفسطه:

1.      الان داشتم مطالب وبلاگمو از اول مرور می کردم... دیدم با اینکه همش تو آرزو داشتم یه روزی منم مثل نونا "رها" بنویسم دیدم ...به نسبت اولا رها تر می نوشتما. 

2.      ...این بود که دلم واسه "رها " نوشتنای خودم تنگید. الان یه جورایی یه کوچولو ترس دارم رها نویسی کنم...ترس از قضاوت شدن.

3.      یه مسائل عرفانی نوشته بودم که خودمم یادم رفته بود ازشون :). یه جورایی هم اول باور نداشتم کار خودمه!!

4.      ماشالا هیشکی هم از اینورا رد نمیشه رد پاش بیوفته تو وبلاگمون...یا توهم زدیم یا رو آب نوشتیم :)...

5.     حقیقت تخله سهمانه  :)

دل آرام

 

آدمی تا دلش آرام گرفت

از لب جام جهان کام گرفت

جانش از جان تهی و باز دمید

و چنین، امید فرجام گرفت

 

(۹۰/۷/۲۶)

هوای دل

 

 

هوای دل اینقده تنگه که ابری شده باز

    آسمون دل ببین به این قشنگی شده باز

        ابراش هم بارید و بارید توی دشت لحظه هام

             کاشکی بودی و میدیدی؛ خنده هام کمون رنگی شده باز

 

۹۰/۰۶/۳۱

لحظه بخشش

 

                   

          

            

               

                 

 

وقتی که می بخشم...

گوش دل من بازه.

آواز گنجشکان،

راشون به دلم بازه.

 

بخشیدن سایه ی سرو رو

به زمین می فهمم.

بی دریغ بخشیدن شاخ درختو من

گویا به کلاغ سرزمین می فهمم.

 

هر وقت که می بخشم...

آواز دلم نازه.

روحم به تمانایی،

چون پروانه به پروازه

 


سفسطه:

۱ . "گاهی باید بزرگی اشتباهی رو به کوچیکی دلی بخشید و نباید بزرگی دلی رو به خاطر کوچیکی اشتباهی فراموش کرد"

۲. حسام جان ممنون به خاطر مفهوم بالا...

۳ . شاید یکی از راه های "شستن چشم ها " ، "بخشش" باشه نمیدونم!

۴.

 

فراز راز

 

در فراز رازها کم می شوم

در شناختش بسیار رم می شوم

من برای فهم چراهای زمان

زندگی را گاه گاه سم می شوم

 

لیک در افسون آن گم می شوم

او می است و من همی خم می شوم

در خرابات خانه هن و روان و جسم و جان

گویی از نو خراب و تو تم می شوم

۹۰/۶/۲۱


سفسطه:

۱. کار ما نیست شناسایی کار گل سرخ ...کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم... پشت دانایی اردو بزنیم ... ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم...

ابهام

... و اناری در دست

که نمی دانم من

دانه اش ترش است یا شیرین

یا که حتی می خوش

من نمی دانم که رازش چیست؟!

سیب من میل اناری دارد

که نمی داند چیست!

که نمی داند چرا

این هوس ها باقی ست؟!

مشق عشق

نوشتن مشق نگاهت

توی دفتر دل خواندنی ست

 دفتر دل ...

زیر بارانی که گفتی ماندنی ست

 مشق من دیده نمیشه توی دفتر

دیدن نادیده هاجانم یه عالم دیدنی ست

 ۵/۶/۹۰

4u


سفسطه:

۱. دستانم تشته دستان توست

شانه هایت تکیه گاه خستگی هایم

با تو می مانم

بی آنکه دغدغه های فردا را داشته باشم

زیرا می دانم

فردا...

بیش از امروز دوستت خواهم داشت

 

تپش پنجره ها

 

 

چه بوی عطر تند سهرابی

پیچیده در این قلعه گنجی

که چشمان مرا غرق عطش کرد

و در این قحطی لطف لطافت

آب ابر دلم

چشمم را صفا داد

 

باید چشمانم رابشویم

لب این فواره هوش بشری

شاید اینجا

درگاه نگاه من باشد

که در آن آیینه خورشید دلی

در چشم تری

خود نمایاند

و تو هیچ وقت نفهمی

که خورشید چرا

در تپش پنجره ها 

وضو می گیرد

 

۸۹/۲/۳۰


سفسطه:

۱. یادمه این شعرو بعد از خوندن یکی از پستای محمد در وبلاگ " قلعه گنج" )یکی از روستاهای دور افتاده کرمان( سرودیندم

۲. خیلی عزیز نوشته بود. هر جا هست شاد باشه

۳. "رودر رو" بهت می گم که : اگه کسیو دوس داری برای احساست ارزش قائل باش و به خودش بگو ...بالاتر از سیاهی رنگی نیس... .

۴.اگه شعره تکراریه سقسطش نیست :)

همدلی

 

تقدیم به افشین عزیز

گاهی یک اشاره به دل می دهد این پیام

که در سایه همدلی هیچ دلی تنها نیست

سیبتان را همیشه با شریکی بخورید

کین جهان چنان که مینماید پابرجا نیست

90/5/11

خود گشایی )اسم منتخب(

 

بی اعتمادی دری است.
خودستایی و بیم،
چفت و بست غرور است.
و تهی
دستی،
دیوار است و لولاست
زندانی را كه در آن
محبوس رای
خویشیم.

دلتنگی
مان را برای آزادی
و دلخواه دیگران بودن
از رخنه
هایش تنفس می
كنیم.

تو
و من، توان آن را یافتیم

كه برگشاییم؛
كه
خود را بگشاییم.


 

«سکوت سرشار از ناگفته‌هاست»
سروده‌هایی از: مارگوت بیکل
ترجمه و صدای: احمد شاملو
موسیقی و پیانو: بابک بیات

 منبع:http://www.parand.se/ra-shamlo-sokout.htm

 

طعم دوستی

 

 

 

امروز ... دوباره اشک شوقی بود

با یادت ریخت روی پیرهنم

که طعم غذای طبیعی می داد

با مزه توت فرنگی و سیب

 

۱/۵/۹۰

س.س

 


کلام: شهیار قنبری

مرا نترسان دوست
مرا نترسان یار
مرا نترسان خوب
                   من از سرودن شعری بلند نمی‌ترسم.

ـ بلند؟
         یعنی کمند.
برای تو باید
                     دوباره شعری گفت.

مرا نترسان دوست
مرا نترسان یار
مرا نترسان خوب
                     که من نمی‌ترسم.

من از سرودن منظومه‌های آتش‌رنگ
                    در برودت این شبگیر هراس ندارم
که رنگ گونه‌ی تو:
                    ـ اتفاق رویش لاله است
                                         بر تن این دشت.

با من بگو
           که می‌شود آیا
                             از درگاه عشق
                            بی‌شعر تازه‌یی برگشت؟

دوباره مرکب
دوباره قلمدان،
             دوباره رخت شاعری‌ام را
                                            بیار
                                           ـ ای بیدار!
               برای تو باید دوباره شعری گفت.

مرا نترسان یار،
                              که من نمی‌ترسم.


آتن ـ بهار 1978

قصه پته

 

یکی بود یکی نبود

هنری بود خیلی خوب و قسنگ

حاصل دوخت نخای رنگارنگ

هنری که یادگار مادراست

تا که هست توی خونه مهر و وفا یه ماجراست

پر حرفه این هنر با این همه ریاضتش

بیا یک بارم شده با هم بریم زیارتش

 

صحنه یک شال ساده و بی ماجراست

تا که دستی روی اون نقش نکشه شروع کجاست

یه سبد پر از نخای رنگارنگ

آمادست تا که کنه این نقشو رنگ

اما چرتکه رنگامیزی یه سوزنه

سوزنی که برای رد شدن شعاع نور، داره یک روزنه

هر دفعه دنبال خود شعاعی از رنگ میکشه

این کار رو با حضور یه نقش پر رنگ میکشه

 

نقش اول هنر یک بانویه

شال و نقشش همیشه رو زانویه

تاپ و تاپ با تپشای قلب خود

کوک و کوک، کوک میزنه رو نقش خود

تموم آرزوها، شادی ها و غصه هاش

گویا تابلو شده با این کوکاش

بعد هر بار که می دوزه یه عالم آروم میشه

نه غمی نه غضه ای ، بدی ها تموم میشه

 

  این هنر که روی بوم شال کشیده شده

یه عالم طول کشیده که پته شده

 

 ۹۰/۴/۲۶

دنیای رنگی

 

فدای دلایی که با هم یه رنگه

دلاشون همیشه واسه هم دیگه تنگه

مهر و محبت رو نادیده نگیریم چون

واسه وجود اونه که گاهی دنیا قشنگه

 

 ۹۰/۴/۲۱

نگاه امیدم

 

نخواهم کرد غوغا

تا نرود حواسم حتی

یک لحظه از یادت

شاید، کنم خود را پیدا

 

در این زمان دید دیده

                        و رنج حسدواره

در این حال که

                        رنگ نذارد به رخساره

خواهم یافت تورا، آهسته

                        آیم به سویت، آره

 

بدون هیچ غم غوغا

بدور از دیدگاه دریادید

به سویت آیم چه بی پروا

که پایدارت خواهم از همیشه تا فردا

 

تو پر از دیده ی دریایی

تو پر از امید فردایی

بدور از خواب های رویایی

این توئی که می آیی

 

ذره امید نگاهم

 از پدیده ی توست

همه امید نگاهم

به دیده ی توست

 

۹۰/۴/۱۴

وقتی به دنیا آمدم

وقتی به دنیا آمدم

طبیعت مرده بود

هر نفر از سرمای دوران

 گوشه ای کز کرده بود

 

وقتی به دنیا آمدم

آسمان دلگیر بود

ابر سیاه نه می آمد و نه می رفت

گویا زنجیر بود

 

وقتی به دنیا آمدم

اینها کسی در گوشم چپاند

این است که پایم هرگز

سرود همراهی نخواند

 

۸۹/۹/۹

در حسرت چای

 

کمی چای خشک پیدا کردم تو بساطم

به هزار زحمت

آتشی ساختم

دم دادم

قوری ام

روی آتش ترکید

آتشم خاموش شد

چاییم هدر رفت

و آنچه من آموختم این بود

"چای هم نباید بخورم

چه رسد نان و پنیر"


سفسطه:

۱. این مدلیشو دیگه تا حالا نگفته بودیم

۲. هیشکی هیش حوشله وبلاگ خونی نداره ... ایش

آه از خرداد بی شرمی

 

 

می نگارم این وطن پاره

تا کنم رگ درد ناموس وطن پاره

وای  از آن روز که در خود بی خود شویم، آره

 

وطن رختخوابی نیست بدین نرمی

کنون آفتاب غیرتم

می تابد به چه گرمی

آه از خرداد بی شرمی

 

سال پار من و ننگ و شب خوابم

من و رویای بی تابم

و امسالم

منو بی خوابیو بی آرزومندی

من آن هستم که "واسق ام به الطاف خداوندی..."

 

 ۸۹/۲/۱۶

 


سفسطه:

۱. دلم واسه وبلاگم تنگیده بودا :). آخی.

۲.با تفالی به دفتر شعرم پیداش کردم. معمولا با این چیزا وبلاگمو سیاه نمی کنم. ولی قرمزی جلوی چشمم اینو نوشت.

گل و گلدون

 "کاش یکی بود یکی نبود اول قصه ها نبود! "


گل و گلدون

 

یکی بود یکی نبود

یه گل بود که از اولش نبود

و یه گلدون که بی امید بودن گل زنده نبود

 

قصه از اونجا شروع شد که یه روز

دلامون با هم یکی شد

حاصل این پیوند قشنگ

یه گلدون خالی شد

 

دستامون با همدیگه

توی خاکش با امید یه دونه کاشت

امید اینکه دونه ای که دستای ما بکاره

تو زمستونای زندگی همیشه بهاره

 

بی خبر از اینکه روزی باید

دلامون از هم جدا شن

و یه روز گلهای گلدون دلای ما باید

مهمون گلدون دیگه ها بشن

 

یادمه اون روزی که

یه مداد قرمز اومد

بین دستامون خط می کشید

دلامون یادت میاد

 عجیب عجیب رنجی کشید

 

اول گفتی که گل از من

ریشه هاش باشه واسه تو

بعد چند لحظه تامل

زدی زیر گفته هاتو

گریه کردی ... با جراحت

گفتی: کی با گل اینطوری تا کرد

آخه گل خشکه بی ریشه

گل و ریشه بی گلدون هم مگه میشه!

 

گلدونو ازت گرفتم

توی برکه ی گل آلود نگاهت

من دو تا ماهی گرفتم

تو با یک دنیا سخاوت

دلتو گذاشتی راحت

توی دستای دل من

تا کنی با گل رفاقت

 

حالا چند ساله گذشته

گلمون خوب پا گرفته

توی خاک گلدونی که

زمین از خدا گرفته

 

می خواستم بهت بگم که

پشت سر وقتی تو رفتی

گل رو از گلدون کوچیک دلامون در آوردم

از همون وقتی که رفتی

گل رو به خدا سپردم

 

۹۰/۲/۲

 

 

صحنه

 

 

سلامی به بوی خوش آشنایی روزگار کودکی

که خوش می دیدمت از دور

و یا در خواب...

که تو هستی.

 

سلامت می کنم ای کهنه آرمان خفته بیدار انگار

با کمی اصرار

و می گویم که با ریسمان انگشتان تو

خاطرات من به هم تابیدست

چه می کند برادرت همت ؟!

آیا خوابیده است؟

 

تو را از دور دیده بودم چون سرابی در خواب

زمانی، خود یافتم در آب

آب نهری بود جویی شد

جویی بود رودی شد

و من بی تاب و سرگردان

به سان قطره باران...

 

آیا صحنه آخر دریا بود؟!

از کجا پیدا بود؟

...و شک کردم

و بر شکم یقین و بعد...

" این همان آب است !

یا که خوابم باز .. او سراب است؟!

چه کسی گفته که دریا هست؟"

و از هر وقت فرورفته تر از در خود

و می رفتم به قعر دره ی نه خود بی خود...

 

نه دیگر...

نمی شد اینچونین با شک

و دیگر نه با تو بودنم خوش بود و نه بی تو بودنم تک تک

 

من به حضور در تو

به تولید صدای شرشر از برخورد با یک سنگ

و قل خوردن میان قطره ها

عادتم بود.

 

همه آرمان یک صحنه

همه شیرینی یک زهر

همه لبخند یک گریه

همه باهم بودن

انداختن طرحی نو...

از یادم رفت.

 

و باز از دور

از پس تلالو قطره ها در نور

می دیدمت.

 

همه هوش و حواس من

همه خشکی در لباس من

خیال تر تازه می کرد.

 

و من بی تاب تر از هر تاب

بدون تب بدون تاب

به سویت آمدم تا کنم

تمام لحظه های خیس گشتن را

یک به یک تکرار.

 

چه در تو

چه برتو

چه در حاشیه پرتو

میان سبزه های تماشاچی

ردیف اول سالن

بدور از این تماشاگر نمایان

 

و با دریایی از واژگان امیدم

بفریادم؛ "کجا دریاست جز این دم؟"

 

گوهر زندگی

 

گرانمایه گوهر گردش زندگی

همی بود شادی و زفت و فرخندگی

گرانمایه گوهری پیش باش

همی شاد و سرزنده در خویش باش

 

 

چیست خورشید(What is the sun)

شاعر: وس مگی (Wes Magee)

مترجم: سمانه ساعدی

 

 

چیست خورشید؟

چیست خورشید، قایق پارویی نارنجی

که در مسیر دریای آرام آرمیده است

چیست خورشید، سکه ای زرین

که از فراز ناودان فردوس فرود دیده است

چیست خورشید ، توپ زرد بازی های ساحلی

که با ضربه ای به بلندای آسمان شتا رسیده است

چیست خورشید، اثر انگشتی آتشین

که بر تکه ای از کاغذی نیلگون چکیده است

چیست خورشید، شیشه شیری درب زرین

که در چاله ای غوطه ور تکیده است

 

What is the sun

The sun is an orange dinghy

Sailing across a calm sea

It is gold coin

Dropped down a drann in heaven

The sun a yellow beach ball

Kiched highe into the summer sky

It is a red thumb-print

On a sheet of pale blue paper

The sin is a milk bottle `s gold top

Floating in a puddle.

 

من به سيبي خوشنودم...

من به سيبي خوشنودم....

"من به سیبی خوشنودم"

که از آسمان سپهری به دامن اوفتد

سيبي كه سهراب در خوردنش تنها نيست

سیبی که به رنگ انس است...

 س.س ۱۴/۱۱/۸۹


شعر خانه دوست سروده « فريدون مشيري »

(پاسخ شعر نشاني اثر سهراب سپهري)

 

  

 

من دلم مي‌خواهد

خانه‌اي داشته باشم پر دوست

کنج هر ديوارش

دوستهايم بنشينند آرام

گل بگو گل بشنو

هرکسي مي‌خواهد

وارد خانه پر عشق و صفايم گردد

يک سبد بوي گل سرخ

به من هديه کند

شرط وارد گشتن

شست و شوي دلهاست

شرط آن داشتن

يک دل بي‌رنگ و رياست

بر درش برگ گلي مي‌کوبم

روي آن با قلم سبز بهار

مي‌نويسم اي يار

خانه‌ي ما اينجاست

تا که سهراب نپرسد دگر

خانه دوست کجاست؟

 

 

 ************ ********* ********* ********* *****

  

 

 

 

آسمان فرصت پرواز بلندی است

 

قصه این است چه اندازه کبوتر باشی

 

اسم کوچه

 

اسم گلارو تو کوچه کاشتیم

چشما که باز شد گلی نداشتیم

گلهای شاداب تو راه کوچه

زاندوه  پرندو دلها تو کوچه

سالها گذشته که روی کوچه گل اسم گذاشتیم

اما تو باغچه ی خونه ها یک گل نکاشتیم

 

حالا نه عطری نه بوی خوبی

از گل نمونده هیچ آبرویی

اون لطف و خوبی معنی نداره

اون گل جز اسمش چیزی نداره

چشمای کوچه غرق حسد بود

چون گل تو صحنش نقش جسد بود

دستای عابر تو جیب و می رفت

بی فکر اینکه بر گل چه می رفت

گل رفت تا شاید اسمش بتونه

تو خاطره ها باز پاک بمونه

 

۱۴/۱۰/۸۹

دلتنگی

هیچ میدونی

نمیدونم

وقتی که دل تنگه برات

چطوری صدات کنم

تنها راه حلم اینه

بشینم یه جای دنج

 از ته دل دعات کنم

 

۸/۱۰/۸۹