حرفهای پشت پرده

 

تو چشام پر درده

بهش میگن نجابت

می گن رفتارت چقد سرده

بهش میگن خجالت

این حرفو نزن جز پشت پرده

بهش میگن شرافت

این همه بدی کی به خودش کرده

بهش میگن صداقت

 

محبتين

 

عجب ... 

 

تا وقتی با منی دل من با توئه

تپ و تپ میتپه وقتی یاد توئه

ذره ذره میره دل من سوی تو

بی قرار میشم از نسیم بوی تو

 

فاصله ها

 

کاش میشد توی اون خالی ترین گلدون خونه

قطره ی اشک جداییمون بکارم

اگه آسمون نخواست آبش بده

بجاش ببارم

اما هیچ خاکی ندیدم بگیره اشک چشامون

حتی اون خاک تنها

توی دریای بیابون

 

کاش میشد اسمتو دیگه

با یه چیزی پاک میکردم

جای اسمت گل میکاشتم

رویاهامون خاک میکردم

 

اما هیچ پاک کنی حاضر نمیشه اسم تورو پاک بکنه

حتی اون پاک کنی که میتونه کینه ها رو خاک بکنه

مثل اینکه دیگه هیچ گلی نمی خواد ریشه هاش تو خاک بمونه

یا شاید رویاهامونو دیگه هیچ خاکی نمی خواد بپوشونه

 

آسمون میگه:

همین بوده همیشه

نشده بازم نمیشه

اسمش حک شد تو قلبا پاک نمیشه

اشک جدایی من و تو چال نمیشه خاک نمیشه

تا از اون گلی برویه واسه تنها خاطره  هامون

چه خوبه که تا همیشه بمونه فاصله هامون

 


سفسطه:

۱.تاريخ سروديدن۱۰/۰۱/۸۵ مي باشد دوستان توهم فانتزي نزنن

۲.چون شعرام ته كشيده تكرار تاريخ ميكنم )البته از نوع تراژدي(

۳. نظرتون درباره اضافه كردن بخش سفسطه چيه؟

 

روبه آینه

 

 

وقتی میروی سوی آینه رو به خودت باش

هر کار خواهی بکن ولی خوب خودت باش

 

ناي ننگ

مرا دگر ناي نواختن ني ننگ نيست

نرو جايي دگر اين قفس تنگ نيست

در اين خانه كه تو براي خويش ساخته اي

جايي به جز كينه و نفرت و نيرنگ نيست

نوايي كه تو به گوش خيوش زجر مي كني

صدايي جز چنگ زدن به يك چنگ نيست

باز بوده هميشه سفره ي دلت  پيش همه

به خدا سر سفره تو جاي مردم دونگ نيست

گوش كن خواهي شنيد تپش دلي براي توست

اين صدا به جان خودت گوساله زنگ نيست

نا اميدي مي دانم خوره ي عقل و روح است ولي

چاره اش به خدا ترياك و حشيش و بنگ نيست

شمشير به پشت به روي خداي تعظيم ميكني؟

پيشگاه حق جاي مردم دو رنگ نيست

سه راه داري بندگي كفر نفاق

جايي كه شيشه هست جاي سنگ نيست

كفر راهيست به سوي ايمان و بندگي

لي در نفاق هيچ جاي جنگ نيست

چشمهايت بشوي پي گفته ي سهراب خويش

نرو جايي دگ به خدا اين قفس تنگ نيست

گوش شنوا

 

هر زمان دلت پر شد از غم حقیقت بین

باز کن این در بسته گوش شنوایم بین

 

فکرشو نمیکردم

 

 

فکر نمی کردم که یک روز

اینهمه باوفا بشم

توی این خونه که دل میگن بهش

آروم و بی صدا بشم

 

فکر نمی کردم بتونم

اینهمه دوست داشته باشم

یا دونه ی محبتو

توی دلی کاشته باشم

 

 

اینهمه نعمت خوب و من

همشو از خدا دارم

از نفسای گرم اونه

که الان هوا دارم

 

فکرشو بکن خدایا

منو عشق  و بیقراری ؟!

نمی دونم ولی انگار

از بدی شدم فراری

 

حس خوبیه انگار

با نفسهام تازه میشم

من دارم واسه سختیاش

از الان آماده میشم

آفتاب گردون

 

 

یه گل آفتاب گردون

رو تنش بوسه ی بارون

ریشه هاش خشکه ولی باز

میباله به یاد یارون

 

دل اون غمگین نمیشه

از هوای سرد بیشه

چون میدونه خود خورشید

میگرده دورش همیشه

 

س.س   ۲۷/۵/۸۹

 

پرستوي مهاجر

دلت مي خواد دعام كني

اما  كنارم نباشي

دلت مي خواد  مثل  يه موج

بعد اين طوفانا پاشي

 

دلت مي خواد كه واسه من

يه چتر ابري بموني

بعد  يه سر باريدنت

بري سفر سبك باشي؟

 

دلت مياد كه دوستيمون

به ته بن بست برسه

دلت مي خواد كه ياد چي

لحظه ي آخر برسه

 

دلم ميخواد يه روز بيايي

مثل يه دوست واقعي

 ته قصم بموني

اصلا می تونی  دلمو

واسه دلت تنگ بدوني؟

 

(۱۸/۵/۸۹-س.س)

میراث صلح

 

دستان خود بر دل زدند

طرحي چو صبر حاصل زدند

در گير و دار مشكلات

نقشي چو گل حاصل زدند

 

شور و هياهو ريختند

مهر و وفا انگيختند

گمنام مردم كهن

در دامنت گل ريختند

 

دامن تو ايران بود

 نقلش چو يك ديوان بود

گلهاي آن را بشمار

يك از هزار كرمان بود

 

از اين ستون تا آن ستون

تا زير سقف بيستون

از همت والاي خويش

تا دل خوردن هاي خون

 

پرسِپليس برگ گليست

سي و سه پل چون سنبليست

خواجه اتابك غنچه گل

از بيستون تا گنجعليست

 

قدر گلان خويش بدان

آواز حفظش را بخوان

ارابه ميراث صلح

در راه نيك نامي بران

 

دستان تو در دست من

چون درچمن باغي سمن

سر مي دهيم ازجان و تن

جاويد باد نام وطن

 

 

 

صمیم قلب

 

نیاد هیچ وقت روزی که

خدا از ما جدا شه

بره یه جا بشینه و

 تو فکرمون نباشه

 

اگه دست نازشو

روصورتم نذاره

بودن یا نبودنم

دیگه فرقی نداره

 

خدا کنه که خدا رو

خدا حفظش کنه

وجود بیقرارو 

پر از آرامش کنه

 

نیاد هیچ وقت روزی که

بشم شرمنده نگاهش

یا اینکه از یاد ببرم

دیگه نگیرم سراغش

اگه قدرشو ندونی

واسش فرقی نداره

ولی اون برای ما

 همیشه بیقراره

 

خدا کنه سوز دلا رو

خدا سازش کنه

وجود بیقرارو (همیشه)

پر از آرامش کنه

 

 

 

صمیم قلبو از صمیم قلب دوست دارم

گلدان خالی خانه ی ما

 

 

گلدان خالی خانه ی ما

روزگاری چه صفایی داشت

گلدان خالی خانه ی ما

روزگاری چه صفایی داشت

 

می نشستم در کنارش

می نوازیدم برگ هایش

گویی با نوایی خوش

لبخند می زد گلبرگهایش

 

روزی آمد تیره رنگ

باد و طوفان و درنگ

ناله می کرد گل من

با صدای سوزناکش

 

دیدم او را از میان پنجره

گلبرگ نداشت

کمرش شکسته بود

ای خدا این چه جور شکنجه بود

 

... سالها گذشت و گلدان خالی خانه ما

گلدان خالی خانه ما ماند و ...

دیگر هیچ گلی نتوانست

آنرا پر کند

 

 

من واره

 

من آن هستم كه در بطن غم وشادي پي خسران نمي گردم

    به هرجا مي روم اما ز ياد يار خود غافل نمي گردم

به دنبال بهين رفتار و گفتار و پندارم شبانه روز       

        بدون   اعتنا به  اين چند  جمله ي   يارم  نمي گردم

گرم  او يار باشد سر  خويش راه    خود   دارم    

             ولي هرگز سر راهم به دنبال سر ناحق بر داري نمي گردم

مرا آرامش  و خون دل و  مستي همه حق است

                همه اين مي كنم شايد ولي دنبال شر هرگز نمي گردم

برايم  از  همزبوني ها  حقيقت ها  سخن  گويند

               به دنبال محبت ها در آنسوی نجابت هم  نمي گردم

مهر پنهان

هر کس به کسی کمی خوشرویی کرد

از یاد خدا دو صد غبار  روبی  کرد

 

آنکس که بداد مهر  را هدیه به غیر

گویا  که  در  باغ  خدا  مهمانی کرد

 

آنکه   یادی   کند   از   یار   قدیم

گویی که دل یار به دل زندانی کرد

 

گویا ز ازل دست پر از مهر  خدا

در نوازش بود و این کار چه پنهانی کرد

 

س.س

 

 

چقدر خالی

 

 

جای بوسه ی گرم من

رو پیشونیه ماه تو

چقدر خالی بود

 

جای سر گرم من

روی شونه ی سرد تو

چقدر خالی بود

 

توی عرش محبت هام

با اون همه مروت هام

ولی عشق تو پوشالی بود

 

جای حال و هوای من

توی فکر و خیال تو

چقدر خالی بود

 

با اون آب و هوای کم

تو اون سرزمین غم

چقدر عالی بود

 

جای دستای سرد من

توی دستای گرم تو

چقدر خالی بود

 

واسه حرف نبودن ها

ز بودن ها زدودن ها

لحن تو تکراری بود

 

جای صحبت دل بستن

یا عهد بودنو بستن

تو حرفات چقدر خالی بود

 

زندگی

 

زندگی لبخند به بیگانه زدن

زندگی بر آب و خاک بوسه ی رندانه زدن

زندگی رویای شیرین توهم در بهار

با ترنم بر سر کوه نعره ی مستانه زدن

زندگی نوازش دستان باد بر سر من

باد یعنی زلف من شانه زدن

زندگی با پای لخت روی چمن

از برای ماندن لحظه کمی چانه زدن

زندگی یعنی تلاش پویندگی

پای خسته در آب نهر ناله زدن

زندگی یعنی تماشای یه ماهی توی حوض

فکر کردن که چرا باله زدن

زندگی شمارش وجود تو دانه زدن

یاد تو در یاد من خانه زدن

تولدم مبارک

احساس می کنم متولد شده ام

به گرفتن جواب یک سوال متعهد شده ام

من به مهره های افکار که پراکنده شده بود

با نخ همین سوال متوصل شده ام

همه چی عین همان هست  که بود

این منم که چون لبخند خدا متبسم  شده ام

26/2/89

 

 

 

بی کسی

 

فکر می کنی واسه ی چی

 این روزا خیلی بی کسیم

مرهم زیاده ولی خْب

به درد هم نمی رسیم

 

طاقت  دردامون فقط

حد اقل ممکنه

چاره دردسرهامون

دوتا قرص مسکنه

 

دوروبرمون از آدمک

هیچ نوعشو کم نداریم

بین اینا حتی یکی

رفیق و همدم نداریم

 

ما توی آیینه ها

چند خط رنگی میبینیم

هیچ وقت شده که خودتو

از بین خطا ببینی؟!

 

نای ننگ

 

 

 

مرا   د گر   نای   نواخنن  نی  ننگ   نیست

نرو   جایی  دگر ...    این قفس تنگ نیست

 

در این  خانه که  تو برای خویش ساخته ای

جایی  به  جز کینه   و نفرت و  نیرنگ نیست

 

 نوایی   که  تو   به گوش خویش زجر می کنی

صدایی   جز   چنگ   زدن   به  یک  چنگ نیست

باز   بوده   همیشه   سفره ی  دلت پیش همه

سر   سفره ی  تو  جای  مردم   دونگ  نیست

 

گوش کن خواهی شنید تپش دلی برای توست

این  صدا  به  جان  خودت  گوساله  زنگ نیست

تو که چشمان خویش بسته ای به سوی پنجره ی نور

دائم  بگویی  که  در  رنگین  کمان کو کجا رنگ نیست

 

بنشین  لحظه  ای  کنار  دوست و عمیق نفس بکش

آیا  این  لحظه  به اندازه ی دو عالم قشنگ نیست؟!

 

نا  امیدی می دانم خوره ی  عقل و روح است ولی

چاره اش  به خدا  تریاک  و حشیش  و  بنگ  نیست

لج    می کنی     با    همه   و  خدای  خویش   هم

فکر    می کنی    خدا   بهتر    زتو    زرنگ   نیست!

 

شمشیر به پشت به روی خدای تعظیم می کنی؟

پیشگاه     حق    جای    مردم   دو رنگ   نیست

 

سه    راه     داری     بندگی    کفر    نفاق

جایی که شیشه هست جای سنگ نیست

کفر    راهیست   به   سوی   ایمان وبندگی

لیک   در   نفاق   هیچ   جای  جنگ   نیست

 

چشمانت بشور پی گفته ی سهراب خویش

نرو  جایی  دگر  به خدا این قفس تنگ نیست

 

آواز بال

 

 

اگر . . .

 پروانه در آب می زیست

گردی   به  بال  او    نمی ماند

آواز   بالش    آهسته    می شد

آتش نوای خاکستری  بر او نمی خواند

 

 

تلقین

ذهن من دریایی است

شور من بی پایان

گرچه مانده قلبم

در کناری حیران

 

شور من پر شوق و

شوق من پر زور است

می توانم بدوم حسش هست

لیک پا در گور است

 

 

دل من عاشق بود

 عاشق طرحی نو

ره من آمادست

لیک کیست گوید که  برو

 

پای من چون قلبم

می زند در همه حال

به درای بسته

 به  سوال مبهم فال

 

چاره ام همت بود

قدری هم آزادی

او که سوخت چندی پیش

در همین آبادی

 

 س.س

۲۶/۱/۸۹

 

 

بیم پرواز

من پرستو هستم

پرواز نکن پرستوی دلم به آسمانهایت

سنگ ها همیشه به هوا پرتاب می شوند

آنها وقتی روی زمین اند فقط سفت اند

چون به آسمان می رسند دردناک می شوند

پرهای تو برای حس آبی آسمانهاست ولی

حس لذات بیش از سقف قفس خطرناک می شوند

سنگ ها که خود سخت و سنگینند هنوز

از رسیدن تو به آسمانت از حسد وهمناک می شوند

اگر قصد سفر داری سفر به خیر ولی  بدان

چشمان صاحبت به راه بیمناک می شوند

اوج آرزو

 

وقتی نمی خندی می خوام

 فقط برات دعا کنم

واسه حل مسائلت

جوابا رو صدا کنم

وقتی نمی خندی دلم

 تموم برگاش میریزه

توی بهار زندگیم

همه می گن که پاییزه

 

وقتی که می خندی فقط

 تو باغ قصه غصه نیست

هیچ گلی تو باغ دلم

نمونده که شکفته نیست 

 

 

وقتی که می خندی  می خوام

دیگه نباشم رو زمین

چون اون منم که می رسم

به اوج آرزو... همین...

نقش پرواز

نقش پرواز

رفتی و از پیت شور و شعر بی شمار رفت

قافیه  از   خانه   خمار  خیالم  خمار   رفت

 

بلبل  خوش آواز  ز هجران گل نغمه ای  نخواند

چون بلبل از گلویم طبع موزون و آوای هزار رفت

 

پیچکی بودی به دور تن درخت پاره پاره پوست

کندم گل و ساقه ،ریشه تا عمق با وقار رفت

 

رفتی خموش و هیچ نیاوردی به لب جز هیچ

با  همان  هیچت  دمار دلم  از   روزگار  رفت

 

من ابلهم و جواب ابلهان خاموشی است

در روی آینه از روی دلم آب چو جویبار رفت

 

حاصل  نبود  گل  رویت در کنار تن  ندارد بیان

عیان آینه آن است که در چشم ترم خار رفت

 

ای  آسمان  انگشت  غفلت  از دهان  برگیر

نقش پرواز پرستو بماند و پرستو بی تبار رفت

 

مسافر

 

تو آنجا

 می روی با ناز وافر

من اینجا

 آب ریزم پشت مسافر

امید آخر

 

اي اميد آخر شكفته در نگاهت        

          با تو من ندارم ز مردنم شكايت

                                   اي اميد جانم دمي  اگر  نباشي                  

                    جان كه سهل باشد عالم كنم فدايت

                                     تا تو را بجويم كنم دو گيتي رو سير         

                         چون تو را بيابم عالم كنم فدايت

                              گر تو را ندارم به حد خود ثنايي              

لی مرا همیشه ز لطف تو خجالت

                  چون كه پيش چشمت شكفته مهره  دل 

                        مي كنم هميشه به چشم دل نگاهت

کرم سیب

 

 

شعر تر چند  باره  مي شود  از  بر             

      چونان كه "سيبي در دست سودايي  در سر"

                         کرم  ابریشم  سیب  شعرت   را                

       گاه  پشه شمارند و  گاه  دیو  دو سر

گل عاطفه

 

صورت ذهنشو باز قطره های خاطره زد

توی باغچه ی وجودش یه گل عاطفه زد

گلی که اول و آخر بودن اون نبودنه

کار اون زمان بودنش فقط غزل سرودنه

یه غزل بدون هیچ قافیه مرد

هیچکی از بوته ی احساس شاخه ی گلی نبرد

اینروزا مردم تو فکر اون گلای پرپرن

غرق حسرت دیروزنو از پریروزم بدترن

این روزا دست هیچ گلدون بلور جرات چیدن نداره

همشون میگن که گل خشک میشه و خیال موندن نداره

واسشون بسه گلای خشک باغچه ی دلی به بردگی

که شده قاب عکس طاقچه یادگار بچگی

اینقده برای چیدن یه گل این پا و اونپا می کنن

و غزل های گل شاعر ما رو پشت دید تحقیر حاشا می کنن

که دیگه هیچ گلی هم آرزوی سرودن غزل بودن نکنه

آدما بایدبگم ...

واسه شکر نعمت بودن گل دست شما درد نکنه

کلاغ قصه

 

... بالا رفتيم كشك بود

پايين اومديم رشك بود

راست شديم دوغ بود

قصه هامون دروغ بود

چپ شديم ماست بود

چه قصه اي راست بود

تو قصه اي كه سر رسيد...

كلاغه به خونش نرسيد.

 

حالا يه قصه ي ديگه براي شب هامون دارم

قصه ي اون كلاغ كه گفت:

"اسمش نيار كه بيزارم."

كلاغي كه واسه پيدا كردن خونه

شده بود در به در

اما فقط مي دونست

بازم همين مقوله ميشه براش درد سر

 

كلاغه گفت مي دوني اينا همه شايعس

كلاغ اگه درخت داشت واسه راوي فاجعه است

 

بيچاره اين كلاغه همش واسش مي ساختن

قصه هايي كه آخر كلاغا توش مي باختن

اول قصه هاشون بال و پرش مي دادن

وقتي رسيد مي گفتن

درختو جا گذاشتن

 

طفلكي اين كلاغه بعد از اين همه قصه

نميدونست كه چرا ميسازن اين قصه ها

كه آخر تمومش يه جور بودش بچه ها

 

هرچي كه بود ميد ونست

كلاغ اگه تو باغ بود

يه فكر مي كرد كه اصلا

قصه واسه كلاغ بود

 

اما عجيب تر براش ذات بد كلاغه

كه توي شهر قصه

دنبال يك چراغه

تا بیت آخر

 

                       

شعر زندگي  چيه كه  بيت  آخرش باشه            

            كيه كه اين زندگي دنياي باورش باشه

شاپرك   از  غم  تنهايي   كنار   پنجره

            كيه   كه    بياد   و    ياورش    باشه

مسافر  اول  راه  واستاده   و غرق نگاه

            كيه  كه  از  دم در تا دم  آخرش باشه

بازي چرخ و فلك پر از حيله پر از كلك

                        كيه    كه    بياد    و   داورش   باشه

باز هم از غم يه ليلي خشك شده يه بيد مجنون

            كي ديده شيريني كه كنار فرهادش باشه

بيا تا با هم باشيم از كنار پنجره تا آخر راه

            كي ميدونه چي ميشه شايد لحظه ي آخرش باشه