یکی یه ایده میده یکی دیگه عملیش میکنه

                                    شاید ده سال پیش هیچ فکر نمی کردیم الان چه کاره می شیم. ده سال پیش وقتی نوجوون بودیم. هیچ گروهی رو نمی شناختیم که کارهایی رو که دوست داریم و دربارش رویا پردازی می کنیم میتونه به عمل تبدیل کنه.   یکی از چیزایی که من یادم میاد اون روزا به رویا پردازیم کمک می کرد، برنامه ای بود که از شبکه یک سیما پخش میشد. یه "نوجوون حساس و پرپر" با یه مجری "مو قشنگ" که اسمشو نوجوونایی انتخاب کرده بودن که مثل ما دوست داشتن جایی داشته باشن که به اونا بپردازه و راهنماییشون کنه.  اسمی که با محتوای کار اون برنامه (اگه یادتون باشه) همخونی داشت و انتخاب شد" نیم رخ " بود. برنامه ای که سعی می کرد نیمی از راه و زندگی رو به نوجوونا آموزش بده تا هر کسی بتونه تمام رخ راه خودشو بکشه.   اون روزا یعنی7/7/77 روزهای به یادموندنی با این برنامه داشتم. وحالا 8/8/88 یعنی ده سال بعد، سر از پا نمی شناسم که از این روز که از قضی روز نوجوان هم هست، یه کار به یاد موندنی و مفید برای نوجوونا بکنم. کاری که ده سال پیش میتونست به جای برنامه ی تلویزیونی "نیم رخ" طرح ارتباط سمن هایی باشه که حد اقل نیمی از راهی که رفتن رو به نوجوونا معرفی کنن. یعنی نیم رخ "NGO" ای.   برنامه نیم رخ مثل همه ی برنامه ها ی تلویزیونی تموم شد. این منو یاد ده سال آینده ی سمن هامون میندازه. آینده ای که اگه جوونای فردا که همون نوجوونای امروزن بهش نپیوندن چاره ای جز تموم شدن نداره.   در این صورت، تمام تلاش ها و دغدغه هامون بی جواب مونده ، چون ما یه جایی یه نیاز بدیهی دیگران رو نادیده گرفتیم.   بیاییدآموزش، به قول دوستی " این دیوارهایی که ما توش خوردیم" و گاها راه حل عبورشو یاد گرفتیم، ذکات عمل چندین سالمون قرار بدیم. چرا باید بذاریم نوجوونای امروزهم ده سال دیگه به همون دیواری برخورد کنن که ما ده سال پیش برخورد کردیم. ....و ده ها سال دیگه که ما پیر شدیم و نیاز مند دست همین نوجوونا بتونن دستمونو بگیرن.   


دستان تو در دست من

چون در چمن باغی چمن باغی سمن

سر می دهیم از جان و تن

جاوید باد نام وطن


  (از این به بعد در این وبلاگ بخشی به نام " گاماس گاماس" به پیگیری قدم های این کار می پردازه . امیدوارم گاماس هامون زیاد ، هدفمند و موثر باشه.نظر یادتون نره)  

شب آسوده بخواب


                           

با یاد آسمان کویرت شب آسوده بخواب

با یاد ستاره های نجیبت شب آسوده بخواب

گر زند بی مساوات فریاد کسی بر سر تو

از بهر روزانه هیاهوی سکوتت شب آسوده بخواب

دلتنگی


                                 

دلم برایت تنگ شده چرا نمی آیی؟

خاکستر ذهنم چه پر رنگ شده چرا نمی آیی؟

تمام خوب و بد دنیا که در فکرترویج و تصحیح آنی

به قد همت والایت نمی ارزد چرا نمی آیی؟

ای آسمان حوری که به زمین فتاده ای

اینجا زمین است نه بهشت به خود چرا نمی آیی!

درون سینه ی تنگم گوشه ای محبت و ذره ای دژم دارم

به سان مروج این گوشه و مروج آن ذره چرا نمی آیی؟

 

صحنه


 

                                                  

 از بلندای پستی هستی خود

با تمام آرمان های بیدار خفته انگار

با کمی اصرار،

با کمی آه از دل ریش با ریشه

با باور میشه !

با نمی لبخند تلخ ناشی از تقصیر،

ای ناگزیر،

صحنه سلامت می کنم.

 

سلامی به بوی آشنایی روزگار کودکی

که خوش می دیدمت از دور در خواب

که تو هستی.

 

سلامت می کنم ای کهنه آرمان

خفته ی بیدار انگار

با کمی اقرار

و می گویم که با ریسمان انگشتان تو

خاطرات من بر هم تابیدست

چه می کند مادرت همت

آیا خوابیدست؟

 

تو را از دور چون سرابی دیده بودم در خواب

زمانی خود یافتم در آب

آب نهری بود ، جویی شد

جویی بود، رودی شد

و من بیتاب و سرگردان

به سان قطره ی باران

 

و پیوسته به فکر این: آیا صحنه ی آخر دریا بود؟!

از کجا پیدا بود؟!

...و شک کردم

و برشکم یقین وبعد...

" این همان آب است؟!

یا که خوابم باز او سراب است؟!

چه کسی گفته که دریا هست؟! "

و از هر وقت فرو رفته تر از در خود

و می رفتم به فعر دره ی نه خود بی خود

...نه دیگر نمی شد آنچونین با شک

و دیگر نه با تو بودنم خوش بود

و نه بی تو سر کردنم تک تک

 

من به حضود در تو

به تولید صدای شرشر از برخورد با یک سنگ

و قل خوردن میان قطره ها

عادت کرده بودم.

همه آرمان یک صحنه

همه شیرینی یک زهر

همه لبخند یک گریه

همه با هم بودن و

انداختن طرحی نو...

از یادم رفت.

 

و باز از دور

از پس تلا لوقطره ها د ر نور

می دیدمت.

 

همه هوش و هواس من

همه خشکی لباس من

خیال تر تازه می کرد.

 

ومن بیتاب تر از هر تاب

بدون تب بدون تاب

به سویت آمدم تا کنم این یار

تمام لحظه های خیس گشتن را

یک به یک تکرار

 

چه در تو

چه بر تو

چه در حاشیه ی پرتو

میان سبزه های تماشاچی

ردیف اول سالن

بدور از این تماشاگر نمایان

که با دریایی از واژگان امیدم

بفریادم

کجا دریاست به جز این دم؟

 

پیام سبز

/* /*]]>*/ شعر زندگي  چيه كه  بيت  آخرش باشه                         كيه كه اين زندگي دنياي باورش باشه شاپرك   از  غم  تنهايي   كنار   پنجره             كيه   كه    بياد   و    ياورش    باشه مسافر  اول  راه  واستاده   و غرق نگاه             كيه  كه  از  دم در تا دم  آخرش باشه بازي چرخ و فلك پر از حيله پر از كلك                         كيه    كه    بياد    و   داورش   باشه باز هم از غم يه ليلي خشك شده يه بيد مجنون             كي ديده شيريني كه كنار فرهادش باشه بيا تا با هم باشيم از كنار پنجره تا آخر راه             كي ميدونه چي ميشه شايد لحظه ي آخرش باشه  

پنیر و ریحون

/* /*]]-->*/                                                               چه همه دل چه همه درد چه همه ناجي دلسرد چه همه ظالم و جاني دليل اينهمه دلدرد چه همه آدم ساده تو دو متري خيابون توي جاده ي دو متري چه همه گرگ بيابون چه همه دل شكسته چه همه دراي بسته چه همه اميد خاموش كه به انتظار نشسته چه همه بزرگي دستاي پر از لطافت چه همه لحظه ي اوج يك رفاقت چه همه سم چه همه غم چه همعه ابروي در هم چه همه جين و چروكه روي اين سه رنگ پرچم چه همه پاي شكسته توي راه يك حقيقت چه همه اميد خسته پشت درهاي شريعت چه همه ساز چه همه دم كه نداشت حتي يه همدم چه همه همدم بز دل كه واسه همزبوني حتي نزد دم چه همه سنت خشكيده تو جادست چه همه جرات خاموش ته اون دره نهفته ست چه همه شعر كه نگفتن شاعراشون چه همه دونه ي همت كه نكاشت ايشون و اوشون چه همه زبون براي گفتن حقيقت كه هميشه ياد گرفتن به كسي نگن نداشون چه همه شعر طلايي گفته سهراب لب ايوون اما هيچ كس انگاري دوست نداره پنير و ريحون