کلاغ قصه

 

... بالا رفتيم كشك بود

پايين اومديم رشك بود

راست شديم دوغ بود

قصه هامون دروغ بود

چپ شديم ماست بود

چه قصه اي راست بود

تو قصه اي كه سر رسيد...

كلاغه به خونش نرسيد.

 

حالا يه قصه ي ديگه براي شب هامون دارم

قصه ي اون كلاغ كه گفت:

"اسمش نيار كه بيزارم."

كلاغي كه واسه پيدا كردن خونه

شده بود در به در

اما فقط مي دونست

بازم همين مقوله ميشه براش درد سر

 

كلاغه گفت مي دوني اينا همه شايعس

كلاغ اگه درخت داشت واسه راوي فاجعه است

 

بيچاره اين كلاغه همش واسش مي ساختن

قصه هايي كه آخر كلاغا توش مي باختن

اول قصه هاشون بال و پرش مي دادن

وقتي رسيد مي گفتن

درختو جا گذاشتن

 

طفلكي اين كلاغه بعد از اين همه قصه

نميدونست كه چرا ميسازن اين قصه ها

كه آخر تمومش يه جور بودش بچه ها

 

هرچي كه بود ميد ونست

كلاغ اگه تو باغ بود

يه فكر مي كرد كه اصلا

قصه واسه كلاغ بود

 

اما عجيب تر براش ذات بد كلاغه

كه توي شهر قصه

دنبال يك چراغه

تا بیت آخر

 

                       

شعر زندگي  چيه كه  بيت  آخرش باشه            

            كيه كه اين زندگي دنياي باورش باشه

شاپرك   از  غم  تنهايي   كنار   پنجره

            كيه   كه    بياد   و    ياورش    باشه

مسافر  اول  راه  واستاده   و غرق نگاه

            كيه  كه  از  دم در تا دم  آخرش باشه

بازي چرخ و فلك پر از حيله پر از كلك

                        كيه    كه    بياد    و   داورش   باشه

باز هم از غم يه ليلي خشك شده يه بيد مجنون

            كي ديده شيريني كه كنار فرهادش باشه

بيا تا با هم باشيم از كنار پنجره تا آخر راه

            كي ميدونه چي ميشه شايد لحظه ي آخرش باشه

 

دانه های تسبیح

دانه های تسبیح                                     

رهگذری رد می شود. پوست موزی آنطرفتر می افتد. چشمان پسرک برق می زند. به سرعت پوست موز را برمی دارد و ورانداز می کند... به مادرش که مانند او از سرما کبود شده بود نگاه می کند. خنده ای کودکانه برلبانش می نشیند. تصمیم می گیرد خانه ای بسازد که فقط برای خودشان باشد. تکه کاغذ بیسکویتی که درجیب داشت بیرون می آورد ودست به کار می شود. نیم ساعت بعد وقتی تمام می شود. به دنبال چشمان بی تفاوت مادر درمیان صورت چارقد پیچیده ، چادرش را کنار می زند. هر دو چند لحظه غرق تماشای آن می شوند که یک پای کفش واکس زده براق ، با خط اتوی تیز روی آن فرود می آید. صدای گریه پسرک به هوا می رود. صاحب آن پا که متوجه صدای پسرک شده دلیل را جویا می شود. درجواب می شنود که اساب بازی پسرک را خراب کرده . صاحب پا نگاهی مبهم به اطراف می اندازد. پازل کوچکی که در دست دارد به پسرک می دهد ومی رود. پسرک پازل را در دست می گیرد. روی آن منظره ای از یک خانه کوچک بود که ازدودکش آن دود بیرون می آمد. ولی تکه ای ازپازل کم بود. حتی خانه پازلش هم درنداشت. صدای گریه پسرک دوباره فضا را پر می کند. چشمان بی تفاوت مادرلای چادر پنهان می شود. صدای جرینگ ، جرینگ سمکه می آید .

در اسابب بازی فروشی باز می شود. مردی کت وشلواری وارد می شود. از ظاهرش معلوم است که یک کارمند بی چاره است. مستقیم سوی فروشنده می رود. چشمانش از خستگی به سختی بازمانده اند. از فروشنده یک پازل می خواهد فروشنده انواع پازلهای کوچک وبزرگ را ردیف می کند. او اصلا به شکل واندازه آنها توجهی ندارد وارزانترین آنها را انتخاب می کند. واز درمغازه خارج می شود با بی تفاوتی از کنار یک مادر و فرزند فقیرگوشه پیاده رورد می شود. ناگهان صدای گریه پسرک بلند می شود. به او می گویند اسباب بازی پسرک را خراب کرده . با اینکه هنوز متوجه نبود چه شده  پازل کوچکی را که  پس از هفته ها اصرار پسرک خریده بود. نگاهی می کند ، یکی از قطعاتش گم شده بود. آنرا به پسرک می دهد وراه خانه پیش می گیرد.

شاگرد چند بسته پازل از انبار می آورد ومی پرسد چکارشان کنم. فروشنده می خواهد آنها را دم دست او بگذارد. از هر ده تای آنها پنج تا یش ناقص است . آنها را جدا می کند. شاگرد آنها را قاطی زباله ها می ریزد ولی فروشنده او را سرزنش می کند وآنها را در جای بخصوصی می گذارد. نزدیک ظهر یک مشتری خواب آلود وخسته به تورش می خورد که اتفاقا پازل می خواهد. فروشنده ازانواع پازلهای کامل روی میز می چیند.مشتری ارزانترین آنها را می خواهد فروشنده ارزانترین آنها را صد تومان گرانتر می فروشد. البته قبل از اینکه مشتری پازل را بردارد با زیرکی تمام جای آنرا با یکی از پازلهای ناقص عوض می کند .

فروشنده درمغازه را قفل می کند. صدای گریه کودکی توجهش را جلب می کند. اوهمان پسرکی بود که هر روز با مادرش در نزدیکی مغازه گدایی می کردند. دست درجیبش می کند واز میان چک پول ها و هزاریهای درون آن یک صد تومانی به شاگردش می دهد تا به پسرک بدهد. سوئیچ زانتیای خود را بیرون می آورد، دزدگیرش را خاموش می کند وبا فکر اینکه چرا شهرداری با اینهمه عوارضی که می گیرد، این گداگوله ها را جمع نمی کند، سوار ماشین شده وبه سمت خانه حرکت می کند. شاگرد به طرف پسرک می رود، تظاهر می کند که صدتومانی را به او داده ، بعد از رفتن صاحب کارش با فکر اینکه برای خانه شان نان بگیرد به نانوایی می رود.

نانوا پولش را قبول نمی کند، زیرا گوشه ندارد. بر می گردد. هنوز پسرک گریه می کند ، شاگر صد تومانی را جلوی او می اندازد وراه خانه پیش می گیرد.

 

 

 

 

قلم سردار

                                                                                      

 

 

(تقدیم به ایران دخت)

 

قلم صدق بشکن

قل ریا بردار

به یقین برند روزی

 سر صادقان بر دار

 

قلمت شکستنی نیست

اگرم نوکش شکستند

قلمی که ترک سر کرد

گر شود به دار آونگ

می شود سر دار، سر دار

 

 

دستان سهراب

باز هم خسته از مرگ رنگ ها

در خلوت خود، خیال و رویا

 

که در حقیقت معنا ندارد

همچون حبابی صدا ندارد

 

در کنجی از ذهن کز کرده بودم

ابران چشمی چلانده بودم

 

اما انگار در نور رویا یک راه باز است

دنیا دنیا در آن راز است

 

رویایی بود شیرین تر از شهد

در دوستی ها ، آنسوتر از عهد

 

باغی پر از گل ابری بهاری

گل ها خواندند باید بباری

 

بارید و بارید

من پیکرم تر

قامت خیسش کمی عقب تر

 

چیزی نمی گفت گویی لال است

 در چشم من او نقشش تار است

 

حسی صمیمی در من اثر کرد

ابری دوباره

چشمم تر کرد

 ...

دستان سهراب در دست من بود

گویی شقایق

در خاک تن بود