کلاغ قصه

... بالا رفتيم كشك بود
پايين اومديم رشك بود
راست شديم دوغ بود
قصه هامون دروغ بود
چپ شديم ماست بود
چه قصه اي راست بود
تو قصه اي كه سر رسيد...
كلاغه به خونش نرسيد.
حالا يه قصه ي ديگه براي شب هامون دارم
قصه ي اون كلاغ كه گفت:
"اسمش نيار كه بيزارم."
كلاغي كه واسه پيدا كردن خونه
شده بود در به در
اما فقط مي دونست
بازم همين مقوله ميشه براش درد سر
كلاغه گفت مي دوني اينا همه شايعس
كلاغ اگه درخت داشت واسه راوي فاجعه است
بيچاره اين كلاغه همش واسش مي ساختن
قصه هايي كه آخر كلاغا توش مي باختن
اول قصه هاشون بال و پرش مي دادن
وقتي رسيد مي گفتن
درختو جا گذاشتن

طفلكي اين كلاغه بعد از اين همه قصه
نميدونست كه چرا ميسازن اين قصه ها
كه آخر تمومش يه جور بودش بچه ها
هرچي كه بود ميد ونست
كلاغ اگه تو باغ بود
يه فكر مي كرد كه اصلا
قصه واسه كلاغ بود
اما عجيب تر براش ذات بد كلاغه
كه توي شهر قصه
دنبال يك چراغه



