باز هم خسته از مرگ رنگ ها

در خلوت خود، خیال و رویا

 

که در حقیقت معنا ندارد

همچون حبابی صدا ندارد

 

در کنجی از ذهن کز کرده بودم

ابران چشمی چلانده بودم

 

اما انگار در نور رویا یک راه باز است

دنیا دنیا در آن راز است

 

رویایی بود شیرین تر از شهد

در دوستی ها ، آنسوتر از عهد

 

باغی پر از گل ابری بهاری

گل ها خواندند باید بباری

 

بارید و بارید

من پیکرم تر

قامت خیسش کمی عقب تر

 

چیزی نمی گفت گویی لال است

 در چشم من او نقشش تار است

 

حسی صمیمی در من اثر کرد

ابری دوباره

چشمم تر کرد

 ...

دستان سهراب در دست من بود

گویی شقایق

در خاک تن بود