شب آرزوها

 

خدایا...اول از همه آرزوی خوشبختی برای هدی و کامبیز می کنم و امیدوارم زندگی شایسته ای رو پیش رو داشته باشند. زندگی که شایسته نجابت و سادگی هدای عزیزمه.

خدایا...آرزو دارم سایه خانوادم مخصوصا مامانم سالیان سال بالای سرم باشه. آرزو دارم مامان و بابا ازم راضی باشن و تمام سعیمو می کنم که باعث افتخارشون بشم.

خدایا...ازت می خوام کمکم کنی به آرزوهام در حدی که شایسته منه برسم. آرزو دارم؛درکار پته و شناساندن آن و کسب درآمد خوب از این راه بدون پایمالی حق کسی... حتی حق خود ، موفق شوم و در حد شایسته و شایان توجه عدالت را رعایت کنم.

خدایا...آرزو دارم روی پای خودم بایستم و با نهایت قدرت آماده دریافت همه نشانه های راهنماییت هستم. از تو می خواهم چشمان بینا، همتی بالا و پاهایی قدرتمند و بینش و دانشی به من عطا کنی تا بدانچه شایسته مان است برسیم.

خدایا... آرزو دارم روزی که ثروتمند شدم و روزی که ر راه ثروتمندی بودم و روزی که از این دنیا میرم، مستمندان را فراموش نکنم و همواره به یاریشان بشتابم؛ چه ثروت عشق و محبت و چه ثروت مادی که همه ارزانی تو و در راه توست زیرا از توست.

خدایا... آرزو دارم آنقدر قصی القلب نشوم که روزی به نا شکری دلهای یارای لحظاتم بپردازم و جوابشان را با بی توجهی و کم بینی دهم.

خداوندا...آرزو دارم، تمام آرزو های زیبا را برآورده کنی تا ما هم چون تو زیبا شویم.

خدایا...باهات تعارف ندارم... مواظب سعید و آرش باش و چشمانشان را به راهشان و راه را به گامشان نگاه دار؛ تا همیشه سلامت و پیروز گردند.

 

که توئی برآورنده آرزوهای پنهان و روان

۸۹/۰۴/۰۷


سفسطه:

۱. آمین

۲.صفا جان دوست دارم و برات از ته دل آرزوی خوشبختی میکنم.

 

باران طلایی ؛ شمایید شما

"باران عشق همیشه می بارد اما در نوروز قطره های باران طلایی رنگند."

 چترهایم بسته است...

 

علیرضا-پنجشنبه 27 اسفند1388 ساعت: 3:6

نوروز و سال نو برشما فرخنده باد

ماناونویساباشید در پناه حق

 

مهدی- پنجشنبه 27 اسفند1388 ساعت: 22:13

سلام.ممنونم.

باران عشق همیشه می بارد اما در نوروز قطره های باران طلایی رنگند.از خدا می خواهم که همیشه زیر این باران خیس شوی

 

 

 نونا- پنجشنبه 27 اسفند1388 ساعت: 17:25خیلی قشنگ بودخیلی

عیدی قشنگی بود

 

 

مهدی - چهارشنبه 26 اسفند1388 ساعت: 18:7سلام.سال نو را پیشاپیش تبریک میگویم.

 امیدوارم همیشه شاد و خندان باشی وبه اوج آرزوهایت برسی

 

 

 جمعه 27 اسفند1389 ساعت: 4:35 توسط: محفل خصوصی - علی رفسنجانی

خداوندا تقدیر "دوستان" را در سال آینده به گونه ای قرار بده که در پایان سال،

«از گذشته خود افسوس نخورند» . . .

-------

سلام . . .

امیدوارم سال 90 هم برای شما سرشار از شادی و طراوت باشد.

موفق و منصور باشید.

 

.جمعه 27 اسفند1389 ساعت: 10:11 توسط:مهدی

سلام .

عیدت مبارک.

مثل من کم کار شده ای


 

 و دوستان قدیمی  که یه مدته سر نزدن ولی به یادشونیم ...

 

جمعه 15 بهمن1389 ساعت: 1:7 توسط:سعید

پرواز را فراموش کردیم....پرنده مردنی است!!

 

سه شنبه 12 بهمن1389 ساعت: 11:36 توسط:نونا

واسه دوستی ودوست داشتن یه دل صاف وبی ریا می خواد وبس،دوتا آدم که باهم "یه دست"باشن!هر چند شعر سهراب این روزا بیشتر معنی می ده!!!

*حتما نباید کبوتر باشی تا پرواز کنی!

 

و دوستانی که گاهی سرکی می کشند ...

 

جمعه 29 بهمن1389 ساعت: 22:59 توسط:مبین

سلام به روزم

ممنون از حضور شما

 

یکشنبه 1 اسفند1389 ساعت: 18:55 توسط:امیر

منم میخواستم از سمانه جان تشکر کنم نمی دونم چرا شاید چون همه دوسش دارن ممنون از وبلاگتون

 

و اعتراض برخی دوستان.....

کاش می شود این صاحب سایت زود تر جواب می داد چی می شود اه اه اه

 

سمانه همشهری و دوست عزیز وبلاگ تو دریچه ارتباطم با تو و وبلاگهای همشهریم بود و تا امشب نمیدانستم در پیوندهایت جای ندارم گرچه همان اولین بار که به وبلاگم امدی به گوشه وبم سنجاقت کردم تا گمت نکنم این تقاضا برای پیوند زدنم به وبت نیست تنها !!!!!!
بهرحال بروزم و اگر به وبلاگ های کرمانی سر بزنم حتما وب تو جزو انهاست.



از همتون ممنون

بهارتون دلنشین تر از هر سال باشه دوستان وبلاگی خودم

دل دوست گفت و دل سمن نوشت

  داستان زیر به درخواست وبلاگ سمن از نویسنده وبلاگ بهاره در دلنوشته سمن آمده است

 

داستان زیبای عشق جوان به دختر

  جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
 
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .
 
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
 
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))
 
جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))


سفسطه:

 ۱.داداس مهدی همیشه تو وبلاگ بهاره حکایت های حکیمانه میزنه ازش خواستم اگه بخواد تو وبلاگ سمن یه مطلب بگذاره چی میزنه.... متن بالا جواب داداس مهدیه

۲. )بنا به دلایل ؟( از وبلاگ آفتاب ممنونم

۳. میگم یه چند وقته اینقده به نور )وبلاگ آفتاب و مدرسه پرتو و خورشید و...( نگاه کردم چشمام ضعیف تر شده  نه؟!

۴. دلنوشته سمن دلنوشته های شما رو به هر اسمی که بخوایین مهمون دلش میکنه. به زودی. منتظر دعوتنامتون باشین ) هر چی دل تنگتون میخواد بگید- فقط شرطش اینه : با دلتون بنویسید(

۵. قررررررررررربون دل همه اهل دلای سمن خوان