فشار آب (داستانک)

"ششششششششششش" شیر آب را باز کرد. تصمیمش را گرفته بود. می دانست بایستی از گوشه حیاط شروع کند. نگاهی به اطراف حیاط انداخت ته سگار... چند برگه خط خطی... لاشه بادکنک ترکیده...برگ های خشک.... . اول باید آنها را جمع و بعد شروع کند ....اما وقت نداشت.... وقت آنرا که کار درست را انجام دهد... دیگر شیر آب را باز کرده بود و تا نیم ساعت دیگر بایستی کار را تمام می کرد.
به نقطه برخورد فشار آب با زمین خیره شده بود و چشمانش با حرکات مسیر حرکت دادن ذرات غبار و خرده ریزهای مختلف به حرکت در می آمد. گویا چاره ای جز دنبال کردنشان ندارد. از این فکر زجر می کشید....اما ادامه داد... .
رسید به یک گلدان فکر کرد" چرا پاییز که می شود اینها را جمع نمی کنند تا برگ نریزد و حیاط را کثیف نکند؟! همین گرد و خاک ها کافی نیست؟!" به زحمت با فشار آب برگ های گیر کرده در پشت گلدان را تا جای ممکن با آب شست. برگ ها تنها جلو و جلو می رفتند هر کجا آب آنان را می بردُا جایی که فشار آب اجازه میداد.
رسید به ته سگار ها...تنها یک تصویر یادش ماند و یک تفسیر طولانی شروع شد..." این دیگر چه چیز مضری است! اصغر را دیدی با چه لذتی بهش پک میزد... دلم می خواست تمام نفرتم رو از سیگار سر او خالی کنم...تمام اینها به خاطر جلب توجه لیلا بود... ناخود آگاه فشار شصتش بر سر شلنگ بیشتر شد...."از چشمان لیلا می بارید که دوست دارد لبان اصغر به جای فیلتر سیگار روی لبان او می بود...اما.... " دلش برای زهرا میسوخت یا حسادت میکرد...خودش هم نمی دانست" شاید زهرا هم یک همچین حسی داشت" چشمانش را بست و به کارش ادامه داد... این بار به گوشه دیگری رفته بود... دیگر برگها و ته سیگارها یکجا شده بودند. مانده بود تکه پلاستیک های بادکنک های رنگی..."رنگ ها چقدر زیبا هستن...یاد زردی ته سیگار ها افتاد... گویا دیگر به زیبایی رنگ ها فکر نمی کرد..." همش اصراف... آخر مگر اینها نمی دانند این پلاستیک ها به چرخه طبیعت برنمیگردند! چرا تولید می شوند ...چرا با آنها بازی می کنند ...چرا آنها را میریزند روی حیاط....چرا من از صبح که باید کارم رو شروع می کردم هیچ کاری نکردم ولی وقت کم آوردم؟!"
گیج بود...متوجه صدای فشار آب شد که ناخود آگاه به صورت خودکاربه روی سطح زمین می لغزید و با حرکت دستش این سو و آن سو می رفت. حالا تمام خاکها از داخل حیاط به با فشار آب به کوچه راهنمایی شده بودند و تمام نخاله ها یکجا جمع شده بود...کمی فکر کرد...اما نه وقت جارو خاک انداز آوردن داشت و نه حال و حوصله اش را..." حالا من اینها را جمع کنم... برگی خشک نمیشود! کسی سیگار نمی کشد یا با بادکنک بازی نمی کند؟! ....این بود که فشار آب را رو به نخاله ها گرفت . و خود را از این همه فکر مختلف نجات داد.
فردا صبح وقتی باد به حرکت درآمد حیاط هیچ فرقی با روز قبل نداشت.
سفسطه:
۱. میگم دقت کردین مطالبم چقدر آبکی شده..."صدای پای آب"..."فشار آب"
۲. گاهی وقتا منم اینجوری حیاط می شورم :)
۳. "خود درگیری بدترین درگیریه"
۴. براتون آرزو دارم هیچ وقت خود درگیر نشید.... آی بد دردیه.
۵.قصه آفتاب پاییزی: آفتاب پاییزی همیشه با بقیه وقتا فرق داره. باهات حرف میزنه ... کلماتش واضح نیست اما به دل میشینه. یه گرمای سردی تو نگاهش هست ولی بازم نمیشه تو چشاش نگاه کرد. فقط باید سرتو بندازی پایین و گوش بدی.صدایی که دستاش با تارهای ساز دلت ایجاد میکنه همیشه یه حس غریب و دوست داشتنی داره.
آفتاب پاییزی برات قصه میگه... قصه زندگی. شاید قصه ی برگهایی که از دوری اون زمین ریختن و اون هیچ کاری نمیتونه براشون بکنه. شاید قصه ی ابرهایی که میخوان کمتر دیده بشه. شاید قصه بادی رو که برگهایی رو که پرورششون داده و حالا زرد شدنو با خودش میبره.
آفتاب پاییزی دلش گرفته از تمام او چیزایی که روزی باعث دلخوشیش بودن. از برگهایی که با نورش رشد کردن - از ابرهایی که یک زمانی کمکش بودن تا برگها رشد کنن از بادی که قبلا یواش راه میرفت و ملایم بود از زمینی که زمانی اونقدر بهش نزدیک بود تا آفتاب بتونه به برگها برسه از خودش که چرا نمیتونه حرکت کنه... .
آفتاب پاییزی اینقدر بزرگه که با تموم شدن قصش همه جا اینقدر سرد میشه که انگار هیچ آفتابی وجود نداره.
آفتاب پاییزی همون آفتاب همیشگیه فقط زمونه زاویه دیدشو عوض کرده!



