فشار آب (داستانک)

"ششششششششششش" شیر آب را باز کرد. تصمیمش را گرفته بود. می دانست بایستی از گوشه حیاط شروع کند. نگاهی به اطراف حیاط انداخت ته سگار... چند برگه خط خطی... لاشه بادکنک ترکیده...برگ های خشک.... . اول باید آنها را جمع و بعد شروع کند ....اما وقت نداشت.... وقت آنرا که کار درست را انجام دهد... دیگر شیر آب را باز کرده بود و تا نیم ساعت دیگر بایستی کار را تمام می کرد.

به نقطه برخورد فشار آب با زمین خیره شده بود و چشمانش با حرکات مسیر حرکت دادن ذرات غبار و خرده ریزهای مختلف به حرکت در می آمد. گویا چاره ای جز دنبال کردنشان ندارد. از این فکر زجر می کشید....اما ادامه داد... .

رسید به یک گلدان فکر کرد" چرا پاییز که می شود اینها را جمع نمی کنند تا برگ نریزد و حیاط را کثیف نکند؟! همین گرد و خاک ها کافی نیست؟!" به زحمت با فشار آب برگ های گیر کرده در پشت گلدان را تا جای ممکن با آب شست. برگ ها تنها جلو و جلو می رفتند هر کجا آب آنان را می بردُا جایی که فشار آب اجازه میداد.

رسید به ته سگار ها...تنها یک تصویر یادش ماند و یک تفسیر طولانی شروع شد..." این دیگر چه چیز مضری است! اصغر را دیدی با چه لذتی بهش پک میزد... دلم می خواست تمام نفرتم رو از سیگار سر او خالی کنم...تمام اینها به خاطر جلب توجه لیلا بود... ناخود آگاه فشار شصتش بر سر شلنگ بیشتر شد...."از چشمان لیلا می بارید که دوست دارد لبان اصغر به جای فیلتر سیگار روی لبان او می بود...اما.... " دلش برای زهرا میسوخت یا حسادت میکرد...خودش هم نمی دانست" شاید زهرا هم یک همچین حسی داشت" چشمانش را بست و به کارش ادامه داد... این بار به گوشه دیگری رفته بود... دیگر برگها و ته سیگارها یکجا شده بودند. مانده بود تکه پلاستیک های بادکنک های رنگی..."رنگ ها چقدر زیبا هستن...یاد زردی ته سیگار ها افتاد... گویا دیگر به زیبایی رنگ ها فکر نمی کرد..." همش اصراف... آخر مگر اینها نمی دانند این پلاستیک ها به چرخه طبیعت برنمیگردند! چرا تولید می شوند ...چرا با آنها بازی می کنند ...چرا آنها را میریزند روی حیاط....چرا من از صبح که باید کارم رو شروع می کردم هیچ کاری نکردم ولی وقت کم آوردم؟!"

گیج بود...متوجه صدای فشار آب شد که ناخود آگاه  به صورت خودکاربه روی سطح زمین می لغزید و با حرکت دستش این سو و آن سو می رفت. حالا تمام خاکها از داخل حیاط به با فشار آب به کوچه راهنمایی شده بودند و تمام نخاله ها یکجا جمع شده بود...کمی فکر کرد...اما نه وقت جارو خاک انداز آوردن داشت و نه حال و حوصله اش را..." حالا من اینها را جمع کنم... برگی خشک نمیشود! کسی سیگار نمی کشد یا با بادکنک بازی نمی کند؟! ....این بود که فشار آب را رو به نخاله ها گرفت . و خود را از این همه فکر مختلف نجات داد.

فردا صبح وقتی باد به حرکت درآمد حیاط هیچ فرقی با روز قبل نداشت.

 


سفسطه:

۱. میگم دقت کردین مطالبم چقدر آبکی شده..."صدای پای آب"..."فشار آب"

۲. گاهی وقتا منم اینجوری حیاط می شورم :)

۳. "خود درگیری بدترین درگیریه"

۴. براتون آرزو دارم هیچ وقت خود درگیر نشید.... آی بد دردیه.

۵.قصه آفتاب پاییزی: آفتاب پاییزی همیشه با بقیه وقتا فرق داره. باهات حرف میزنه ... کلماتش واضح نیست اما به دل میشینه. یه گرمای سردی تو نگاهش هست ولی بازم نمیشه تو چشاش نگاه کرد. فقط باید سرتو بندازی پایین و گوش بدی.صدایی که دستاش با تارهای ساز دلت ایجاد میکنه همیشه یه حس غریب و دوست داشتنی داره.

آفتاب پاییزی برات قصه میگه... قصه زندگی. شاید قصه ی برگهایی که از دوری اون زمین ریختن و اون هیچ کاری نمیتونه براشون بکنه. شاید قصه ی ابرهایی که میخوان کمتر دیده بشه. شاید قصه بادی رو که برگهایی رو که پرورششون داده و حالا زرد شدنو با خودش میبره.

آفتاب پاییزی دلش گرفته از تمام او چیزایی که روزی باعث دلخوشیش بودن. از برگهایی که با نورش رشد کردن - از ابرهایی که یک زمانی کمکش بودن تا برگها رشد کنن از بادی که قبلا یواش راه میرفت و ملایم بود از زمینی که زمانی اونقدر بهش نزدیک بود تا آفتاب بتونه به برگها برسه از خودش که چرا نمیتونه حرکت کنه... .

آفتاب پاییزی اینقدر بزرگه که با تموم شدن قصش همه جا اینقدر سرد میشه که انگار هیچ آفتابی وجود نداره.

آفتاب پاییزی همون آفتاب همیشگیه فقط زمونه زاویه دیدشو عوض کرده!

فهمیدی...نفهمیدی!

توی راه برگشت از نمایشگاه به سمت ایستگاه شکم بودیم. برای دفعه اول اون شب غرفه دارای مهمون از کشورهای دیگه هم با ما هم سرویس شده بودن. به طور کاملا اتفاقی یکی از این مهمونای عزیز کنار من و مریم روی صندلی اونور راهرو نشست. ما هم که سرخوش...می خواستیم طبق معمول گپی زده باشیم...با Can you speak English شروع کردیم...که دیدیم طرف فارسی جواب میده منتها از نوع تاجیکیش یعنی همون فارسی دستو پا شکسته خودمون :).

ازش پرسیدیم کجایی هستی ...گویا چند روزی بود طفلی با کسی صحبت نکرده بود خلاصه منتظر بود که ما ازش سوال بپرسیم ...مگه ول میکرد. از دوران طفولیت مادربزرگش که این صنعت دستی رو انجام میداده شروع کرد تا الان که خودش و مامانش  و تمام خواهراش" آفرینش" دارنو ریخت رو دایره... 

طبق معمول خودمون که از همدیگه هر روز میپرسیدیم از فروشت راضی هستی و همه می نالیدنو و... ازش پرسیدیم : راضی هستی...گفت ایران قشنگ بود...خیلی. گفتیم نه از فروش...حالا مگه می فهمید فروش چیه! بابا فروش پول... خوب بود! زیاد! جواب داد آها... پول ...یک لبخد زد گفت: فکرش ندارم. گفتیم خرجتون که باید در بیاد...گفت فکرش ندارم خدا میده من راضی ام این نعمتی که خدا بهم داه رو به جاهای دیگه میشناسم... آقا من اینجا خلاصه کردم کلی زور زد تا اینو به ما بفهمونه ...

هر دومون خشکمون زده بود و  از صفای قلب و روح یک هنرمند واقعی کیفور شده بودیم که صداش بلند شد  و جمله ای که طول صحبتاش تکرار می کردو  دوباره حسن حتام کرد و گفت: "فهمیدی! نفهمیدی!!"

 


سفسطه:

۱. فهمیدی نفهمیدی :)

۲. امیدوارم یه روز یه همچین هنر موثری داشته باشم...فک کن

۳. ...به  امید خدا...

بغلم کن

بغلم کن به رسم مرغ دریایی

( گزارش و گفت‌وگو درباره «جنبش آغوش رایگان»)

 
او برای آن‌که به این هوس پاسخ مناسبی گفته باشد، کمی فکر کرد و ایده‌ای به ذهنش رسید. ایده‌ای که باعث شد تا حرکتی جهانی شکل بگیرد که در 80 کشور فراگیر شد.

جوآن در این‌باره می‌گوید: «وقتی که شما احساس تنهایی و غمگین بودن می‌کنید، صحبت با مردم کمکتان می‌کند. آنگاه خنده‌هایتان را با کسی شریک می‌شوید. کسی به شما لبخند می‌زند و فردی بازوهایش را دورتان حلقه می‌کند و به شما می‌گوید که همه چیز مرتب است. اما آنهایی که هیچ‌کس را برای چنین لحظاتی ندارند، چه باید بکنند؟ کسانی که اقوامشان در دوردست زندگی می‌کنند چطور؟ و دوستانی که درکتان نمی‌کنند چی؟ این همان وضعیت روزهای گذشته من است».

این است که جوآن به خانه می‌رود، با ماژیک دو سوی یک مقوا می‌نویسد Free Hugs (آغوش رایگان)، شلوغ‌ترین چهارراه شهر را انتخاب می‌کند و آن‌را بالای سر می‌برد. در 15 دقیقه نخست مردم نگاهی به او می‌اندازند و با بی‌اعتنایی از کنارش رد می‌شوند.

اولین کسی که می‌ایستد، زنی است که می‌گوید صبح همان روز سگش مرده است و این‌که چطور تنها دخترش هم چند سال پیش در تصادف رانندگی کشته شده. او می‌گوید که در دنیا چقدر احساس تنهایی می‌کند و چند لحظه بعد جوآن روی زانویش می‌نشیند و او را بغل می‌کند. بعد از آن هر دو لبخند می‌زنند.

از حرکت تا جنبش

«جنبش آغوش رایگان» که از چهارشنبه سی‌ام ژوئن سال 2004 آغاز شده، بر اساس یک فکر ساده شکل گرفته و هر چهارشنبه تکرار می‌شود. هر کسی می‌تواند برای غریبه‌ها یک بغل مجانی باز کند و با مهربانی دیگران را در آغوش بگیرد و آغازگر روزی خوش برایش باشد.

«جنبش آغوش رایگان» گستره وسیعی دارد. این‌که افراد بتواند امید هم به زندگی را کمی بیشتر کنند. این‌که در این دنیا غریبه‌ها زیاد هم بد نیستند. همچنین با این‌کار مردم به هم نزدیک‌تر می‌شوند و لحظات شادشان را با هم قسمت می‌کنند تا دنیا جای بهتری به نظر برسد.

این جنبش به سرعت همه‌گیر می‌شود. يک گروه موسیقی استرالیایی یه نام «سگ‌های بیمار» (Sick Puppies) نماهنگی درباره این جنبش می‌سازند و این ویدئو روی سایت یوتیوب قرار می‌گیرد که تا کنون بیش از 25 میلیون بازدیدکننده داشته است.

پس از مدتی پلیس استرالیا جلوی این کار را می‌گیرد تا جوآن مین باید 25 میلیون دلار برای فعالیتش بپردازد اما اعضای این جنبش در اعتراض به پلیس 10 هزار امضاء جمع می‌کنند و کارشان ادامه می‌یابد.
یک آغوش ایرانی در شیکاگو
نگین یک دختر 24 ساله ایرانی است که تازه به آمریکا مهاجرت کرده و به تازگی برنامه آغوش رایگان را در پارک میلنیوم شیکاگو پیاده کرده است. او از یک قرار ملاقات با خبر می‌شود و به گروه می‌پیوندد. گروه شش نفره آنها پلاکاردهایشان را بلند می‌کنند و مشغول می‌شوند. این اتفاق بهانه‌ای شد برای گفت وگوی آنلاینی که اینجا می‌خوانید:
اون روز چند نفر رو بغل کردی؟

از صد نفر که بیشتر شد دیگه نشمردم. اصلاً این شمردن واسه این بود که فکر می‌کردم که به تعداد انگشت‌های یک دست هم نرسند. ولی شاید 150 تا شد که من خسته شدم و برگشتم خونه.

شرط ملحق شدن به گروه فقط داشتن پلاکارده یا باید جایی هم ثبت‌نام کرد؟

نه. مثل اینه که بگی می‌خوای راه بری توی خیابون و هم‌زمان آواز هم بخونی. لازم نیست که سازماندهی‌شده باشه.

مردم چیزی از این جریان شنیده بودند یا هر بار مجبور بودی توضیح بدی؟

فقط یه نفر به من گفت که اون ویدئوی معروف رو دیده بود. بقیه می‌پرسیدن و من می‌گفتم Just For Fun.

دوست داری دوباره این حرکت رو انجام بدی؟

اوه آره. خیلی دوست داشتم. مخصوصاً که عکس العمل مردم خیلی متفاوت بود. تازه با کلی آدم دوست شدم که مثلاً ایمیلشون رو دادن بهم یا عکس گرفتن باهام.

کدوم واکنش برات جالب‌تر بود؟

یک سیاه‌پوست که غش کرده بود از خنده و می‌گفت من نمی‌ذارم بغلم کنی چون معنی‌ش رو نمی‌فهمم و احتمالاً می‌خوای جیبم رو بزنی. یک آقای روی صندلی چرخ‌دار هم بغل خواست و بغلش کردم. بیشتر بچه‌ها مدلشون این‌طوری بود که از دور می‌دویدن. آدم بزرگ‌ها هم البته کم از این‌ کارها نکردن. جیغ هم می‌کشیدن و می‌دویدن و منم ذوق می‌کردم جیغ می‌کشیدم باهاشون.
حست چی بود وقتی اولین نفر رو بغل کردی؟ خجالت نکشیدی؟

نه چون اولین نفری رو که بغل کردم، کسی بود که خودش پلاکارد داشت. من هنوز پلاکاردم رو در نیاورده بودم. 6 نفر بهم گفتن you made my day و واسه من که همیشه دیگران روزهام رو می‌سازن خیلی بود.

اگه قرار بود این کار توی پارک ملت وسط تهران انجام بشه، فکر می‌کنی چطوری بود؟

(می‌خندد) کی قرار بود کی رو بغل کنه توی پارک ملت؟ مثلاً روی پلاکارد باید می‌نوشتن «free hugs for men» و «free hugs for women».

چیزی مونده که بخوای بگی؟

به امید این‌که همه از این کارها بکنن. کلی تأثیرش بیشتر از اینه که اخم کنیم و بگیم «ایران» نه «پرشیا». فکر کنم دید حداقل 10 نفر رو تغییر دادم نسبت به ایران. باورشون نمی‌شد و یکی که عاشق پرسپولیس و مهرجویی و کیارستمی بود تعجب کرده بود که چرا لهجه ایرانی ندارم. یک خانوم شاعر که دعوتم کرد برم پیشش میلواکی گفت که یه فیلم دیده درباره این‌که تو ایران همه دخترها و حتی پسرها دماغ‌هاشون رو عمل می‌کنند و پرسید راسته یا نه.
 
 

سفسطه:

۱. چه خوب اینجا باید حتما برای برای بغل کردن و بغل شدن یک دلیل موجه و نامه از مراجع ذیصلاح داشته باشی اگر نه به دیوونگی متهم میشی

۲. تازه اگرم بغل خونت پایین افتاده باشه و از کسی بخوای بغلت کنه که یا طرف فکر میکنه مجوز هر قضاوتی دربارتو داره یا اینکه فکر میکنه یه گنجی داره میخوای ازش بدزدی.

۳. اگرم گنجه هر چی ببخشی بیشترم میشه :)

۴. من جات باشم به شکرانه اینکه کسیو دارم که بغلش کنم: اولین شخص ممکن دم دستمو همین حالا بغل میکردم.

 ۵. مرسی از نوید و سایت دارچینش

شاد باشید و شادی ببخشید

نيايش پاک سهرابی

بررسی واژه سیب در شعر سهراب سپهری

                     

     

من به سیبی

                       خوشنودم

                                                  

      ذهن خیالپرداز ایرانیان از دیر باز،در دامنه ادبیات واستفاده از مضامین آشنا وقابل لمس در معانی خاص تجسس کرده ومنجر به آفرینش سمبل ها وصور خیال گشته است.ایرانیان از ابتدای تاریخ ادبیات مدون تا کنون در بسیاری از متن های خویش اندیشه خود را با کمک این سمبل ها بیان کرده اند.

 ادامه را در ادامه مطلب دنبال کنید....

ادامه نوشته

قصه آفتاب پاییزی

                                    آفتاب پاییزی

آفتاب پاییزی همیشه با بقیه وقتا فرق داره. باهات حرف میزنه ... کلماتش واضح نیست اما به دل میشینه. یه گرمای سردی تو نگاهش هست ولی بازم نمیشه تو چشاش نگاه کرد. فقط باید سرتو بندازی پایین و گوش بدی.صدایی که دستاش با تارهای ساز دلت ایجاد میکنه همیشه یه حس غریب و دوست داشتنی داره.

آفتاب پاییزی برات قصه میگه... قصه زندگی. شاید قصه ی برگهایی که از دوری اون زمین ریختن و اون هیچ کاری نمیتونه براشون بکنه. شاید قصه ی ابرهایی که میخوان کمتر دیده بشه. شاید قصه بادی رو که برگهایی رو که پرورششون داده و حالا  زرد شدنو با خودش میبره.

آفتاب پاییزی دلش گرفته از تمام او چیزایی که روزی باعث دلخوشیش بودن. از برگهایی که با نورش رشد کردن - از ابرهایی که یک زمانی کمکش بودن تا برگها رشد کنن از بادی که قبلا یواش راه میرفت و ملایم بود از زمینی که زمانی اونقدر بهش نزدیک بود تا آفتاب بتونه به برگها برسه از خودش که چرا نمیتونه حرکت کنه... .

آفتاب پاییزی اینقدر بزرگه که با تموم شدن قصش همه جا اینقدر سرد میشه که انگار هیچ آفتابی وجود نداره.

آفتاب پاییزی همون آفتاب همیشگیه فقط زمونه زاویه دیدشو عوض کرده!

ادامه نوشته

چشمهايش...

 

عكس از محسن خسروي

مثل ديگر مشتريا بود كه همكارم از سر خود باز مي كند و به سمت من  مي فرستد. دورم شلوغ بود . گفتم بفرماييد . گفت شما كارتونو انجام بديد كار من طول ميكشه و من به كارم مشغول شدم. رب ساعت بعد سرم خلوت شده بود ... بفرماييد؟! مردي چهل ساله به نظر مي رسيد  اول گفت  مي خوام اين متنو به  چند ايميل كارخانه ماشين بفرستم. كاغذو ازش گرفتم  و پرسيدم آدرسها هم توش هست؟ گفت نه خودتون بگرديد براشون بفرستيد. خلاصه سوال پيچش كردم . موضوع از اين قرار بود كه بنده خدا ديپلمه ای  بود كه اختراعي داشت و كارخانه هاي خودرروي داخلي به خاطر نداشتن سواد دانشگاهي يا شايد دلايل ديگه بهش جواب نميدادن. حالا مي خواست طرحشو به  كارخانه هاي خارجي  بفروشه تو  نگاهش كلي اميد ديه ميشد اميدي كه در ته نا اميدي بوجود مياد.به طرحش ايمان داشت.

خلاصه نامشو باز كردم به زبون فارسي بود و تو يك جمله گفته بود كه " من ... فرزند .... طرحي براي سوخت غير فسيلي خودرو دارم ..." و بعد هم شماره تماس و آدرسشو زده بود.

از سادگي و اميد و جوري كه بهش شده بود ناراحت شدم و چشام اشك آلود شد . مي دونستم كسي با اين توضيحات كم بهش جواب نميده . حاضر نبود توضيح بده ولي عوضش تا دلتون بخواد درد و دل كرد كه كجا ها رفته و به در بسته خورده . قاطعانه مي خواست اين كار براش انجام بشه. من هم نتونستم نا اميدش كنم و بگم اين كار رو براش نمي كنم. چون جواب نميدن.

حالا حدود 6 -7 ماه از اون ماجرا ميگذره اما من هنوز براش كاري انجام ندادم. چند ماه اول چند باري  سر زد و علكي پيچوندمش گفتم جواب ندادن... از طرفي عذاب وجدان دارم كه چرا قول  دادم و انجام ندادم. هروقت تو خيابوني جايي نگاه شكاك و غضب آلودش رو ميبينم تمام تنم مور مور ميشه.  چشاش ... منو ياد يك روز ميندازه كه ازم ميپرسه چرا  و من با نهايت شرمندگي  جوابشو به سكوت جواب ميدم و خودمو مستحق جريمه كارم ميدونم.

 

راز سیب (داستان کوتاه)

این عیدی منه به شما در چند قسمت که آخرینش ۱۳ نوروزه

طول تعطیلات از خوردنش لذت ببرید

راز سیب (قسمت اول) 

 

 

 راز سیب

از زماني كه خود را شناختم و فهميدم كي ام و كجا هستم، مي شنيدم كه چيزي مرا صدا مي كند. حسي كه به طور معجزه آ‌سا تمام وجودم را  به سوي خود فرا مي خواند...

 

ادامه نوشته

دوستی خاله خرسه

 

 

وقتی که دل ترانه بود

خوندنش عاشقانه بود

نوشتمش توی چشام

تا بخونی ترانه ام

بدونی عاشقانه ام

خیال من با اونهمه ترانه هاش

اونهمه عاشقانه هاش

یه عالم پنبه دونه داشت

تک تک اوتن دونه ها رو تو بهترین ثانیه کاشت

اما حالا دیگه جوهر اون روان نویس تموم شده

خیال من تو اینهمه توهمات حروم شده

چون که حالا خوب می دونه ؛ تموم اون ترانه ها

اونهمه عاشقانه ها

توی دلت نخاله بود

آره عزیز دوستی تو دوستی خرس خاله بود

 

دانه های تسبیح

دانه های تسبیح                                     

رهگذری رد می شود. پوست موزی آنطرفتر می افتد. چشمان پسرک برق می زند. به سرعت پوست موز را برمی دارد و ورانداز می کند... به مادرش که مانند او از سرما کبود شده بود نگاه می کند. خنده ای کودکانه برلبانش می نشیند. تصمیم می گیرد خانه ای بسازد که فقط برای خودشان باشد. تکه کاغذ بیسکویتی که درجیب داشت بیرون می آورد ودست به کار می شود. نیم ساعت بعد وقتی تمام می شود. به دنبال چشمان بی تفاوت مادر درمیان صورت چارقد پیچیده ، چادرش را کنار می زند. هر دو چند لحظه غرق تماشای آن می شوند که یک پای کفش واکس زده براق ، با خط اتوی تیز روی آن فرود می آید. صدای گریه پسرک به هوا می رود. صاحب آن پا که متوجه صدای پسرک شده دلیل را جویا می شود. درجواب می شنود که اساب بازی پسرک را خراب کرده . صاحب پا نگاهی مبهم به اطراف می اندازد. پازل کوچکی که در دست دارد به پسرک می دهد ومی رود. پسرک پازل را در دست می گیرد. روی آن منظره ای از یک خانه کوچک بود که ازدودکش آن دود بیرون می آمد. ولی تکه ای ازپازل کم بود. حتی خانه پازلش هم درنداشت. صدای گریه پسرک دوباره فضا را پر می کند. چشمان بی تفاوت مادرلای چادر پنهان می شود. صدای جرینگ ، جرینگ سمکه می آید .

در اسابب بازی فروشی باز می شود. مردی کت وشلواری وارد می شود. از ظاهرش معلوم است که یک کارمند بی چاره است. مستقیم سوی فروشنده می رود. چشمانش از خستگی به سختی بازمانده اند. از فروشنده یک پازل می خواهد فروشنده انواع پازلهای کوچک وبزرگ را ردیف می کند. او اصلا به شکل واندازه آنها توجهی ندارد وارزانترین آنها را انتخاب می کند. واز درمغازه خارج می شود با بی تفاوتی از کنار یک مادر و فرزند فقیرگوشه پیاده رورد می شود. ناگهان صدای گریه پسرک بلند می شود. به او می گویند اسباب بازی پسرک را خراب کرده . با اینکه هنوز متوجه نبود چه شده  پازل کوچکی را که  پس از هفته ها اصرار پسرک خریده بود. نگاهی می کند ، یکی از قطعاتش گم شده بود. آنرا به پسرک می دهد وراه خانه پیش می گیرد.

شاگرد چند بسته پازل از انبار می آورد ومی پرسد چکارشان کنم. فروشنده می خواهد آنها را دم دست او بگذارد. از هر ده تای آنها پنج تا یش ناقص است . آنها را جدا می کند. شاگرد آنها را قاطی زباله ها می ریزد ولی فروشنده او را سرزنش می کند وآنها را در جای بخصوصی می گذارد. نزدیک ظهر یک مشتری خواب آلود وخسته به تورش می خورد که اتفاقا پازل می خواهد. فروشنده ازانواع پازلهای کامل روی میز می چیند.مشتری ارزانترین آنها را می خواهد فروشنده ارزانترین آنها را صد تومان گرانتر می فروشد. البته قبل از اینکه مشتری پازل را بردارد با زیرکی تمام جای آنرا با یکی از پازلهای ناقص عوض می کند .

فروشنده درمغازه را قفل می کند. صدای گریه کودکی توجهش را جلب می کند. اوهمان پسرکی بود که هر روز با مادرش در نزدیکی مغازه گدایی می کردند. دست درجیبش می کند واز میان چک پول ها و هزاریهای درون آن یک صد تومانی به شاگردش می دهد تا به پسرک بدهد. سوئیچ زانتیای خود را بیرون می آورد، دزدگیرش را خاموش می کند وبا فکر اینکه چرا شهرداری با اینهمه عوارضی که می گیرد، این گداگوله ها را جمع نمی کند، سوار ماشین شده وبه سمت خانه حرکت می کند. شاگرد به طرف پسرک می رود، تظاهر می کند که صدتومانی را به او داده ، بعد از رفتن صاحب کارش با فکر اینکه برای خانه شان نان بگیرد به نانوایی می رود.

نانوا پولش را قبول نمی کند، زیرا گوشه ندارد. بر می گردد. هنوز پسرک گریه می کند ، شاگر صد تومانی را جلوی او می اندازد وراه خانه پیش می گیرد.

 

 

 

 

مداد رنگی

/* /*]]>*/                  الان سالهاست دوروبریام حتی رنگ مدادرنگیها مو ندیدن. تنها سهمی که اونها ازمدادام بردن ، اونهم تک وتوکی ، اثرفشارهای اونها روی برگه های سفیدشون توی خلوط خودم، باهمین دستهای رنگ پریده بوده . شاید این بهترین راه واسه اینه که ، با قرض دادن بهترین چیزهایی که بهم قرض دادن خودموتوقرض نندازم . سال اول دبستان مامان یک جعبه مداد رنگی خرید که دوازده تا رنگ خوشکل داشت. وقتی اونو توکوله پشتیم می گذاشت ، گفت:« دخترم خوب مواظب مدادرنگی هات باش، مواظب باش گمشون نکنی. به کسی هم قرضشون نده، اگه گمشون  کنی دیگه مدادرنگی بی مداد رنگی.» و بهم گوشزد کرد که اگه گم بشه دیگه برام نمی خره. مدادرنگیهایم قشنگترین رنگهای دنیا رو داشتن ....دو تا سبز ، دوتاآبی ، یه زرد، یه قرمز، یه نارنجی ، یه بنفش ، دو تا قهوه ای ویه سیاه وسفید. اوایل که برام تازگی داشت، باهاشون خط های عجق وجق می کشیدم ، سرم گرم بود. اما بعد ازمدتی دلموزد. اصلا فراموش کردم مداد رنگی هم دارم . این بود که قاطی بقیه اسباب بازیهام گم شدن. چیزهای رنگارنگ وبزرگتر روشونو پوشوند. تمام چیزی که اونسال یاد گرفتم ، سیاه کردن صفحه های سفید بامداد مشکی بود. مداد رنگی هیچ معنایی نداشت. من از قدرت اون مدادا هیچی نمی دونستم تا اینکه معلم نقاشی سال دوم بعد ازکلاس ریاضی ، تخته سیاه کلاسمونو تبدیل به یک پنجره باز رو به جنگل کرد. چمن، گل ، درخت ، آبشار ... صداش خیلی دلنشین بود. با یک نفس عمیق می شد معجونی از بوی گلهای وحشی ومیوه های جنگلی روحس کرد. معلم نقاشی این کارو فقط با چندگچ رنگی انجام داد. آنوقت بود که من رنگو فهمیدم. رنگو با تمام وجود حس می کردم : قرمز وتو چهره گرگرفته معلم وقتی بچه ها به حرفش گوش نمی کردن، سفید و توی چهره رنگ پریده ثریا وقتی درس بلد نبود وغش می کرد، بنفشو رو دست بنفشه که از رد گازم کبود شده بود، آبی رو تو دستای سرد مادربزرگ روی تخت مرده شورخونه ، سبزی رو با سبزگی سکینه سرزنده ، نارنجی رو تو ناز آوردنهای نازی . این بود که دنبال مداد رنگیهام گشتم . همشونو پیدا کردم ، الا رنگ سفید. مهم نبود چون ثریا دیگه غش نمی کرد. ازاون به بعد مواظب یازده تای دیگه بودم. چون به رازشون پی برده بودم. می دونستم میشه باهاشون چیزایی که وجود نداره بوجود آورد واجازه داد فقط غیرممکن ، غیرممکن باشه وبس، می شه باهاشون چیزهایی فراتر از چند خط بی مفهوم ساخت. مثل آوردن جنگل توکلاس بی روحمون. مثل... مثل آب زدن با رنگ آبی به صورت گرگرفته معلم ، مثل سرخ کردن لپای ثریا، مثل زرد کردن کبودی دست بنفشه ، مثل آوردن گرمای خورشیدی تودستای دریایی مادربزرگ  . یه روزیکی از دوستانم از مدادهای سبزم  قرض گرفت تا واسه دلدرد آبجی کوچکیش نعناع بکشه ولی مثل اینکه دلدرد آبجی خانم تمومي نداشت. روز بعد یکی از شکموهای کلاس قهوه ای ام رو به جای شکلات درسته قورت داد. خب اشکالی نداشت هنوز از این رنگها داشتم. ولی از روز بعد دیگه به کسی قرضشون ندادم هرکی مداد رنگی ازم می خواست می گفتم: اگه مامانم بفهمه دعوام می کنه. «آخه مامانت که تا تو بهش نگی که خبر دار نمیشه تو مداداتو قرض دادی».غافل از اینکه مامان از روی نقاشی هام متوجه نبود مدادام می شه.             چشامو باز کردم دیدم تنه ی اونیکی قهوه ایم همه شکسته ، یکی هم مداد قرمزموتا ته تراشیده بود تا دیوارهای کلاسو پراز قلب بکنه. آبیم با قهوه ایشون گلالود شد. یکی هم تمام سبزامو با کمال خودخواهی واسه کشیدن یک زمین چمن فوتبال تموم کرد. این بود که مجبور شدم منم از بقیه قرض بگیرم ویا اینکه مدادای باقی موندمو عوض بدل کنم. دریای جعبه مدادرنگیمو باعوض کردن آبیم با یک قهوه ای خشک کردم بلکه بتونم توخاکش گل بکارم،غافل ازاینکه بعدازگل کاشتن باید آبش بدم خلاصه به هرضرب وزوری بود آبی ازاینورواون ورکش رفتم وآبش دادم .حالا واسه کشیدن گلبرگها به قرمزنیاز داشتم ولی هیچکی حاضرنبود قرمزشو با هیچ رنگی عوض کنه. چون همشون فقط یه قرمز داشتن این بود که گلبرگهای گلم مثل ثریا رنگشون پرید. دیگه انگاری نقاشیام روح نداشت. از نقاشی دست کشیدم وبقیه مداد رنگیهاموهم بخشیدم. دستمو به مداد سیاه عادت دادم . سال سوم دیگه زندگی ساکن وآروم شده بود. همه چی اون چیزی بود که بقیه می گفتن. سرکلاس ریاضی« 2 ، 6 تا» منو یاد مدادرنگهایم می انداخت ، یاد خاطره های پارسالم . اما جیکم در نیومد که چه بلایی سراون جعبه مداد رنگی خوشکلم آوردم. با خاطره هایی که ازاون دوازده رنگ برام مونده بود خوش بودم . به مدادسیاهم خیره می شدم ، تنها مدادی که برام مونده بود، ... هی ... یادش به خیر، پارسال 12 تا انتخاب داشتم تا صفحه روپرکنم ، 12 فرصت تا اونچه می خوام بدست بیارم، حداقل 12 نوع حسو می تونستم بفهمونم . لا اقل 12 تا معنی برام روشن بود. یادمه بهترین کادوی تولد مواونسال گرفتم . مامان برخلاف انتظارم یک جعبه مدادرنگی بهم هدیه داد. ولی هیچوقت نگفت واسه چی قولشو شکست .