راز سيب

(قسمت اول۲/۱/۸۹)

 

از زماني كه خود را شناختم و فهميدم كي ام و كجا هستم، مي شنيدم كه چيزي مرا صدا مي كند. حسي كه به طور معجزه آ‌سا تمام وجودم را  به سوي خود فرا مي خواند. با وجود تاثيري كه روي من مي گذاشت و هيجاني كه با فكر كردن به او به من دست مي داد به خواهر برادر هام و حتي مادرم، كه هيچي از او پنهان نبود، چيزي نميگفتم.

 

فكر مي كردم حتماً خيالاتي شده ام واگر به كسي بگويم حتماً مسخره ام مي كند. پس ذهن خود را مشغول جايي كه بودم و چيزهايي كه داشتم و شناخته بودم مي كردم. در اين خيال بودم كه  هميشه آنجا خواهم ماند. اما مادر قصه ي باغباني را مي گفت كه با سبدي سپيد مي آيد و ما را  مي چيند. اين قصه هميشه من را به فكر مي انداخت" چرا ما بايد از مادر جدا شويم؟ مگر با هم بودن چه عيبي دارد؟ " گاهي هم در خلال آن از اينكه "سيب پاي درخت نمي افتد" صحبتي مي آورد، ولي من از هيچكدام سر در نمي آوردم.

 

اينجور وقتها تنها پناهم فكر كردن به كسي كه صدایم مي كرد بود.انگار هر چه بيشتر به او فكر مي كردم اين نيروي جاذبه بيشتر مي شد. يک روزكه بازي بازي تاب مي خوردم توانستم يك نظر ببينمش. باورم نمي شد اينقدر زيبا باشد. تا آن موقع هر وقت دور و بر را نگاه مي كردم بين آن چمن هاي انبوه و يكنواخت اينقدر ريز نمي شدم. موجودي عجيب و دلربا بود با صورتي مخملي به رنگ زرد كه  با برگهايي نازك،لطيف و سرخ قاب گرفته شده بود. به شبنمي كه روي برگهايش مي لغزيد حسادت مي كردم.

 

گاهي فكر مي كردم "اگر قرار باشد روزي از مادر جدا شويم  چرا بايد صبر كنيم دستهاي زمخت و خشن باغبان ما را بچيند؟!  چرا من نبايد پپيش كسي باشم كه صدام ميكنه و بهم نياز داره" .

 

كم كم حس مي كردم اين نيرو آنقدر زياد شده كه ديگر حق انتخاب برایم نگذاشته است. از اين بيقراري و انتظاررسيدن دستانم در دستان او احساس خوشايندي مي كردم. همش در خود بودم .  ديگر انگار نه انگار هنوز بالاي  درخت هستم .

 ...

قسمت دوم(۴/۶/۸۹)

 

الان برام جالبه که انتهای تفکرات و مخیلاتم به لحظه ی رسیدن ختم می شد  و هیچ نمی دانستم و حتی فکرش هم نمی کردم بعدش چی می شود یا چکار می خوام بکنم.

 

مادر تمام راه ها رو واسه نگه داشتن من تا لحظه ی رسیدن باغبان کرد . از سفارش به عنکبوت واسه بستن تار دورو برم تا زمزمه بد حرفی پروانه از گلا زیر گوشم. ولی هیچ تار  حرفی جلودارم نبود.

 

از فرط هیجان و گرمای حضورش پوستم سرخ شده بود . گر گرفته بودم . تصمیمم را گرفتم و در یک لحظه که نمی دانم چطور اتفاق افتاد دستم از دستان مادر جدا شد . از زمین خوردن نمی ترسیدم . با خودم  گفتم یکبار زمین خوردن در مقابل ارزش رسیدن به اون گل اصلا به چشم نمیاد. با تمام وجود احساس آزادی می کردم . هر گز اون لحظه رو فراموش نمی کنم  . اولین گامی که برداشتم و ماجراهایی که دنبال اون اومده شیرین ترین خاطره ی ماندگار زندگیم است..

 

توی هوا دو تا غلط خوردم و بعد... (نفس عمیق) آره من اون گل رو لمس کردم . یک آن بود. به اندازه ی یکبار حرکت بال پروانه که شبانه روز دور و برش می پلکید و دربه در بیرون کشیدن جرعه ای از شیرینی شهد گلوش بود.

 

 واون با عشوه و جسارت دلپسندی من را از خود راند اما من در حیای چشمانش رایحه ی محبت را شنیدم و همچنان که خلاف جهتی که لحظه ای پیش آمده بودم  به بالا جهیدم  شادمانه فریاد زدم "به امید دیدار".

 

قسمت سوم (۶/۱/۸۹)

هنگام فرود دوباره در جوی آبی افتادم . حتی این اتفاق را هم حاصل نیروی گل می دانستم.. با اینگه گل رویش را نمی دیدم کما کان وجودش را حس می کردم. این حس در تمام فرود و فرازهایم  مرا یاد او می انداخت.

 

یاد کسی که در تمام سلول های بدنم  رخنه کرده بود .چه در هنگامی که بالاتر از او بودم چه آن لحظه که با او چه در فراز رانش و چه در فرود کشش  چه در کشاکش غلطان جوی آب و ... هر گز از خاطرم نرفت .

 

حتی الان که سر این سفره ساکت و آرام نشسته ام با وجود آن همه تحرک و تکاپوی بعد از استقلالم او را حس می کنم. دیگر نیروی گلم مرا به تکاپو فرا نمی خواند . با این حال و با اینکه روزها از آن واقعه گذشته اثرش را حتی بیشتر هم احساس می کنم.  وجودم میل داشت به او برسد و آرامشی مطمئن ایمانم را به رسیدن به آرزویم حتی به روش سکون افزون می کرد.

 

قسمت چهارم (۸/۱/۸۹)

 

 آن زمان در شتاب و هیجان بودم و مثل این لحظه نمی توانستم به اطرافم دقیق شوم. اکنون چیزهایی در اطرافم هستند که همه مثل من مسن اند و همه در انتظار و آرزوی لحظه ای.

 

کمی آنطرف تر پیری هم سنخ من میوه است ولی سنجد نام. در جوارش هم چیزی شبیه علفزار هایی که در جوانی بسیار دیدم . دست دیگر میوه ی عجیبی است سپید رنگ به گوش شنیدم درخت ندارد و زیر زمین می روید.  بوی تندی دارد البته نه به تندی آنچه در کنارش قرار دارد . مایعی قهوه ای رنگ که تا کنون یکبار به پایان آمده و در ظرفش تجدید شده. جان ندارد گویا حاصل عمر پیری دیگر است که به جا مانده .  درست مثل ماده ای قهوه ای رنگ که گویند حاصل پیر گندم است.  شنیده ام در آنسوی چمنزار صحرایی ریگ های سفت و مسطح و براق است . کسی از آنها چیزی نمی داند. آنها بسیار سخت اند و با دیگران باب  صحبتی ندارند. دیواری آب مانند نیز در آنسوی تمام این سفره موجود است که چین های صورتم در آن دریت پیداست. دو موجود دیگر هم که قبلا نظیرشان را در آن نهر دیده بودم در ظرفی قل می خورند. رنگشان مرا یاد آور روی گلم می باشد .

 

از ریگ های مسطح فقط یک سخن بیرون آمده است که" روزی همه ما را از این سفره بر خواهند چید" . این مرا یاد داستان باغبان مادرم می اندازد. این بار هیچ عکس العملی نمی توانم نشان دهم  . کمی که فکر می کنم . درست است که نگذاشتم دست باغبان مرا از مادرم بچیند ولی تمام عمر در حال چیده شدن بودم. گل مرا از درخت دستی مرا از نهر و بعد در ظرف و سفره  چید . نافم را با چیدن بریده اند.  از یکبار چیده شدن باغبان فرار کردمو هزار بار چیده شدم. اما  هنوز هم خرسندم.

 

قسمت پنجم (۱۰/۰۱/۸۹)

 

شاید قرار بود روزی تسلیم شوم و نتوانم فرار کنم. اما با این حال دلم به لذتی جاودانه در کنار گل گواهی می دهد و این مرا همچون روزهای جوانی بی قرار می کند. شاید قرار بود " امید دیدار" ی که به گل وعده داده بودم به این صورت نا امید نگردد.

 

شاید این همان وصال ما باشد.

 

آری من بی قرارم . بی قرار تکه تکه شدن نیست شدن. بی قرار شروع ماجرایی دوباره نه  در قالب یک روح در یک بدن بلکه در چند بدن: در قالب کالبد اعضای آن خانواده . خانواده ای که مرا از نهر چید مراقبت کرد تا سر این سفره بچیند. تا من به کام آنان چیده شوم ... و روزی دیت یکی از آنان گلم را... نه یک رایجه از آن بچیند.

 

گل من که ندای قلبم بود به من گواهی می داد روزی دوباره حس خواهی کرد رایحه محبت را... . او هنوز صدایم می زند.