قلم سردار

                                                                                      

 

 

(تقدیم به ایران دخت)

 

قلم صدق بشکن

قل ریا بردار

به یقین برند روزی

 سر صادقان بر دار

 

قلمت شکستنی نیست

اگرم نوکش شکستند

قلمی که ترک سر کرد

گر شود به دار آونگ

می شود سر دار، سر دار

 

 

دستان سهراب

باز هم خسته از مرگ رنگ ها

در خلوت خود، خیال و رویا

 

که در حقیقت معنا ندارد

همچون حبابی صدا ندارد

 

در کنجی از ذهن کز کرده بودم

ابران چشمی چلانده بودم

 

اما انگار در نور رویا یک راه باز است

دنیا دنیا در آن راز است

 

رویایی بود شیرین تر از شهد

در دوستی ها ، آنسوتر از عهد

 

باغی پر از گل ابری بهاری

گل ها خواندند باید بباری

 

بارید و بارید

من پیکرم تر

قامت خیسش کمی عقب تر

 

چیزی نمی گفت گویی لال است

 در چشم من او نقشش تار است

 

حسی صمیمی در من اثر کرد

ابری دوباره

چشمم تر کرد

 ...

دستان سهراب در دست من بود

گویی شقایق

در خاک تن بود

راه حل

چه وهم انگيز و خواستني،

 زلفان پريشان حالم را

به دستان باد روزگار تسليم كردم.

 و باد رقص كنان دور شد و

 رشته ي زلفان من

 در هم كور ...

دعای سهراب

عذابم مي دهد لطافت هاي سهرابي

            دهانم خشك شد حافظ بگو ساقي...

 خيال من ندارد تاب ابن حرارت ها     

كز قفاي دويدن هاي سهرابي در پي آواز حقيقت هاست

نشسته بر دلم گرد مصيبت هاش

كمال همنشينش را

چو گنجي در قفس دارم

تداعي مي كند گاهي سنگ از پشت نمازش را

دلم چون گلبرگ سرخ شعر سهراب است           

علف را خوب مي فهمد

ولي ايكاش نمي فهميد

            كه از خم گشتن هر برگ سبزي زير پاي باد

ديدگانش آسمانه نگريد براي آنچه دستش نيست

 

كاش پشت دريا ها را نديده بودم

 تا هر دم فكر نساختن قايق

خيالم را از آسودگي بيآسايد

اگر از لاي اين شبو ها تا پاي آن كاج بلند

 در اين نزديكي چيزي نبود

از براي خود خويش كارها مي كردم شرم گفتني

كاش بوي ريحانش نشنيده بودم

تا در پي چشيدن نان و ريحان و پنير

                        زود من گردد دير

 

 كو كجاست ساقي حرمان شكن باده پرست حافظ

لا اقل مي شد در خيالي خام تر

او را به كنون نزديك كرد

و در ابهام هر چند كوتاه لذتي را حس نمود

 

كنارت مي گذارم سهراب

تا كه من كاسه ي آش تو نباشم روزي

يا كه همچون كلاغي پي كپك

 

اگرم دست درازي كردم توبه كنم

يكي از همين دو روز دنيا

يكي از اين دو قلو هاي زمان ، امروز فردا

هر كدام بهروز است

باشدم تا بپذيرد توبه

تا بدان روز اگر باز رسد

نكند تا كه دعايي نكني

چون شنيدم مي گفت :

" دعاي دل پاك ، تپش پنجره اش رو به خداست..."

پیام سبز

بیا برگردیم

 

night-skin_com 543.jpg

بیا برگردیم

 

در مرور راه آمده

 

ببینیم حوصله مان را

 

لای کدام سنگ جا گذاشته ایم !

 

دست هامان را

 

در کدام مانداب آلوده فرو برده ایم !

 

که اکنون

 

حرف های آبدارمان را

 

روی بند لرزان شاه رگ مان

 

پهن می کنیم ،

 

تا زبانمان خشک شود !

 

بیا با هم برگردیم .

 

شاید

 

در مرور راه آمده

 

پچ پج پر پروانه

 

خواب خاطره را بپراند !

 

...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امیر یزدانی ۸۸ (تلخیص)

 

شب آسوده بخواب


                           

با یاد آسمان کویرت شب آسوده بخواب

با یاد ستاره های نجیبت شب آسوده بخواب

گر زند بی مساوات فریاد کسی بر سر تو

از بهر روزانه هیاهوی سکوتت شب آسوده بخواب

دلتنگی


                                 

دلم برایت تنگ شده چرا نمی آیی؟

خاکستر ذهنم چه پر رنگ شده چرا نمی آیی؟

تمام خوب و بد دنیا که در فکرترویج و تصحیح آنی

به قد همت والایت نمی ارزد چرا نمی آیی؟

ای آسمان حوری که به زمین فتاده ای

اینجا زمین است نه بهشت به خود چرا نمی آیی!

درون سینه ی تنگم گوشه ای محبت و ذره ای دژم دارم

به سان مروج این گوشه و مروج آن ذره چرا نمی آیی؟

 

صحنه


 

                                                  

 از بلندای پستی هستی خود

با تمام آرمان های بیدار خفته انگار

با کمی اصرار،

با کمی آه از دل ریش با ریشه

با باور میشه !

با نمی لبخند تلخ ناشی از تقصیر،

ای ناگزیر،

صحنه سلامت می کنم.

 

سلامی به بوی آشنایی روزگار کودکی

که خوش می دیدمت از دور در خواب

که تو هستی.

 

سلامت می کنم ای کهنه آرمان

خفته ی بیدار انگار

با کمی اقرار

و می گویم که با ریسمان انگشتان تو

خاطرات من بر هم تابیدست

چه می کند مادرت همت

آیا خوابیدست؟

 

تو را از دور چون سرابی دیده بودم در خواب

زمانی خود یافتم در آب

آب نهری بود ، جویی شد

جویی بود، رودی شد

و من بیتاب و سرگردان

به سان قطره ی باران

 

و پیوسته به فکر این: آیا صحنه ی آخر دریا بود؟!

از کجا پیدا بود؟!

...و شک کردم

و برشکم یقین وبعد...

" این همان آب است؟!

یا که خوابم باز او سراب است؟!

چه کسی گفته که دریا هست؟! "

و از هر وقت فرو رفته تر از در خود

و می رفتم به فعر دره ی نه خود بی خود

...نه دیگر نمی شد آنچونین با شک

و دیگر نه با تو بودنم خوش بود

و نه بی تو سر کردنم تک تک

 

من به حضود در تو

به تولید صدای شرشر از برخورد با یک سنگ

و قل خوردن میان قطره ها

عادت کرده بودم.

همه آرمان یک صحنه

همه شیرینی یک زهر

همه لبخند یک گریه

همه با هم بودن و

انداختن طرحی نو...

از یادم رفت.

 

و باز از دور

از پس تلا لوقطره ها د ر نور

می دیدمت.

 

همه هوش و هواس من

همه خشکی لباس من

خیال تر تازه می کرد.

 

ومن بیتاب تر از هر تاب

بدون تب بدون تاب

به سویت آمدم تا کنم این یار

تمام لحظه های خیس گشتن را

یک به یک تکرار

 

چه در تو

چه بر تو

چه در حاشیه ی پرتو

میان سبزه های تماشاچی

ردیف اول سالن

بدور از این تماشاگر نمایان

که با دریایی از واژگان امیدم

بفریادم

کجا دریاست به جز این دم؟

 

پنیر و ریحون

/* /*]]-->*/                                                               چه همه دل چه همه درد چه همه ناجي دلسرد چه همه ظالم و جاني دليل اينهمه دلدرد چه همه آدم ساده تو دو متري خيابون توي جاده ي دو متري چه همه گرگ بيابون چه همه دل شكسته چه همه دراي بسته چه همه اميد خاموش كه به انتظار نشسته چه همه بزرگي دستاي پر از لطافت چه همه لحظه ي اوج يك رفاقت چه همه سم چه همه غم چه همعه ابروي در هم چه همه جين و چروكه روي اين سه رنگ پرچم چه همه پاي شكسته توي راه يك حقيقت چه همه اميد خسته پشت درهاي شريعت چه همه ساز چه همه دم كه نداشت حتي يه همدم چه همه همدم بز دل كه واسه همزبوني حتي نزد دم چه همه سنت خشكيده تو جادست چه همه جرات خاموش ته اون دره نهفته ست چه همه شعر كه نگفتن شاعراشون چه همه دونه ي همت كه نكاشت ايشون و اوشون چه همه زبون براي گفتن حقيقت كه هميشه ياد گرفتن به كسي نگن نداشون چه همه شعر طلايي گفته سهراب لب ايوون اما هيچ كس انگاري دوست نداره پنير و ريحون

دعای سهراب

/* /*]]-->*/                                                                                          عذابم مي دهد لطافت هاي سهرابي             دهانم خشك شد حافظ بگو ساقي...  خيال من ندارد تاب ابن حرارت ها      كز قفاي دويدن هاي سهرابي در پي آواز حقيقت هاست نشسته بر دلم گرد مسيبت هاش كمال همنشينش را چو گنجي در قفس دارم تداعي مي كند گاهي سنگ از پشت نمازش را دلم چون گلبرگ سرخ شعر سهراب است            علف را خوب مي فهمد ولي ايكاش نمي فهميد             كه از خم گشتن هر برگ سبزي زير پاي باد ديدگانش آسمانه نگريد براي آنچه دستش نيست   كاش پشت دريا ها را نديده بودم  تا هر دم فكر نساختن قايق خيالم را از آسودگي بيآسايد اگر از لاي اين شبو ها تا پاي آن كاج بلند  در اين نزديكي چيزي نبود از براي خود خويش كارها مي كردم شرم گفتني كاش بوي ريحانش نشنيده بودم تا در پي چشيدن نان و ريحان و پنير                         زود من گردد دير    كو كجاست ساقي حرمان شكن باده پرست حافظ لا اقل مي شد در خيالي خام تر او را به كنون نزديك كرد و در ابهام هر چند كوتاه لذتي را حس نمود   كنارت مي گذرارم سهراب تا كه من كاسه ي آش تو نباشم روزي يا كه همچون كلاغي پي كپك   اگرم دست درازي كردم توبه كنم يكي از همين دو روز دنيا يكي از اين دو قلو هاي زمان ، امروز فردا هر كدام بهروز است باشدم تا بپذيرد توبه تا بدان روز اگر باز رسد نكند تا كه دعايي نكني چون شنيدم مي گفت : " دعاي دل پاك ، تپش پنجره اش رو به خداست..."

کاش عیدمان عید باشد

/* /*]]-->*/ نياد هيچ وقت روزي كه خدا از ما جداشه           بره يه جا بشينه و تو فكرمون نباشه اگه  دست  نازشو  رو  صورتم  نذاره               بودن   يا   نبودنم   ديگه   فرقي  نداره خدا كنه  كه  خدارو  خدا  حفظش  كنه              وجود   بيقرارو   پر   از  آرامش  كنه نياد هيچ وقت روزي كه بشم شرمنده نگاهش        يا اينكه از ياد ببرم ديگه نگيرم سراغش اگه  قدرشو ندوني  براش  فرقي  نداره              ولي   اون   براي   ما   هميشه   بيقراره خدا  كنه  سوز  دلارو  خدا  سازش كنه             با دست مهربونش هميشه اونه نوازش كنه  

آتش خاکستر

/* /*]]>*/                       حال كه يك لكه ي خاكستري بر بادم نشنيدند كسان بلكه كسي فريادم وز بلندا پس و پيش گشتنن و پست آمدن آن زمان ياد آمد كه نرود از يادم   تكه چوبي جوان كز بر اصل ببريدند با همه خشك و تران سوزيدند دل من چون اكنون از درون و پس و پيش مي گشت خون   تنهه ام با دگران ريسيدند خون من دستان حرارت به خود جيزيدند ... همه ارزيد به آن دم كه كودكان خنديدند   قوري چاي به بالا چه قلقل مي كرد شعله ها چشمان دو عاشق را به هم زل مي كرد سرد مزاجي كه عابر مي بود، شعله را پل مي كرد كودكي در نورمان يك قول و دو قل مي كرد   چه سيب زميني ها كه سوزانديم چه رويا ها كه در سر پرورانديم چه راه ها كه به اين و آن بنشانديم اما حال اكنون خود ز پيش نخوانديم   آن زمان هر كه گوش كرد به ما شيدا شده  بود نه سر از پا و نه تن ز سر پيدا شده  بود من و تو در همه ي كنده ها ما شده بود تا به خود آمده بوديم صبح فردا شده بود من هنوز جزئي از ما هستم ولي از من و توها جدا هستم دست بادم ندانم كجا هستنم من خاكستر فرق فردا هستم .

شعر بدون اسم

 

           

... بالا رفتيم كشك بود

پايين اومديم رشك بود

راست شديم دوغ بود

قصه هامون دروغ بود

چپ شديم ماست بود

چه قصه اي راست بود

تو قصه اي كه سر رسيد...

كلاغه به خونش نرسيد.

 

حالا يه قصه ي ديگه براي شب هامون دارم

قصه ي اون كلاغ كه گفت:

"اسمش نيار كه بيزارم."

كلاغي كه واسه پيدا كردن خونه

شده بود در به در

اما فقط مي دونست

بازم همين مقوله ميشه براش درد سر

 

كلاغه گفت مي دوني اينا همه شايعس

كلاغ اگه درخت داشت واسه راوي فاجعه است

 

بيچاره اين كلاغه همش واسش مي ساختن

قصه هايي كه آخر كلاغا توش مي باختن

اول قصه هاشون بال و پرش مي دادن

وقتي رسيد مي گفتن

درختو جا گذاشتن

 

طفلكي اين كلاغه بعد از اين همه قصه

نميدونست كه چرا ميسازن اين قصه ها

كه آخر تمومش يه جور بودش بچه ها

 

هرچي كه بود ميد ونست

كلاغ اگه تو باغ بود

يه فكر مي كرد كه اصلا

قصه واسه كلاغ بود

 

اما عجيب تر براش ذات بد كلاغه

كه توي شهر قصه

دنبال يك چراغه