سلامی به بوی خوش آشنایی روزگار کودکی

که خوش می دیدمت از دور

و یا در خواب...

که تو هستی.

 

سلامت می کنم ای کهنه آرمان خفته بیدار انگار

با کمی اصرار

و می گویم که با ریسمان انگشتان تو

خاطرات من به هم تابیدست

چه می کند برادرت همت ؟!

آیا خوابیده است؟

 

تو را از دور دیده بودم چون سرابی در خواب

زمانی، خود یافتم در آب

آب نهری بود جویی شد

جویی بود رودی شد

و من بی تاب و سرگردان

به سان قطره باران...

 

آیا صحنه آخر دریا بود؟!

از کجا پیدا بود؟

...و شک کردم

و بر شکم یقین و بعد...

" این همان آب است !

یا که خوابم باز .. او سراب است؟!

چه کسی گفته که دریا هست؟"

و از هر وقت فرورفته تر از در خود

و می رفتم به قعر دره ی نه خود بی خود...

 

نه دیگر...

نمی شد اینچونین با شک

و دیگر نه با تو بودنم خوش بود و نه بی تو بودنم تک تک

 

من به حضور در تو

به تولید صدای شرشر از برخورد با یک سنگ

و قل خوردن میان قطره ها

عادتم بود.

 

همه آرمان یک صحنه

همه شیرینی یک زهر

همه لبخند یک گریه

همه باهم بودن

انداختن طرحی نو...

از یادم رفت.

 

و باز از دور

از پس تلالو قطره ها در نور

می دیدمت.

 

همه هوش و حواس من

همه خشکی در لباس من

خیال تر تازه می کرد.

 

و من بی تاب تر از هر تاب

بدون تب بدون تاب

به سویت آمدم تا کنم

تمام لحظه های خیس گشتن را

یک به یک تکرار.

 

چه در تو

چه برتو

چه در حاشیه پرتو

میان سبزه های تماشاچی

ردیف اول سالن

بدور از این تماشاگر نمایان

 

و با دریایی از واژگان امیدم

بفریادم؛ "کجا دریاست جز این دم؟"