چه بوی عطر تند سهرابی

پیچیده در این قلعه گنجی

که چشمان مرا غرق عطش کرد

و در این قحطی لطف لطافت

آب ابر دلم

چشمم را صفا داد

 

باید چشمانم رابشویم

لب این فواره هوش بشری

شاید اینجا

درگاه نگاه من باشد

که در آن آیینه خورشید دلی

در چشم تری

خود نمایاند

و تو هیچ وقت نفهمی

که خورشید چرا

در تپش پنجره ها 

وضو می گیرد

 

۸۹/۲/۳۰


سفسطه:

۱. یادمه این شعرو بعد از خوندن یکی از پستای محمد در وبلاگ " قلعه گنج" )یکی از روستاهای دور افتاده کرمان( سرودیندم

۲. خیلی عزیز نوشته بود. هر جا هست شاد باشه

۳. "رودر رو" بهت می گم که : اگه کسیو دوس داری برای احساست ارزش قائل باش و به خودش بگو ...بالاتر از سیاهی رنگی نیس... .

۴.اگه شعره تکراریه سقسطش نیست :)