همیشه در صحنه!!!

داشتم کتاب "خداوند الموت" می خواندم؛ به اون جا رسیدم که در گیر و دار جانشینی دو پسر ملکشاه  یکی از لشکریان با 30 هزار لشکرش بنا به دلایلی که همش نظریات شخصی اش بود، از جناحی به جناح دیگر رفت... برایم جالب بود که آن سی هزار سرباز برایشان هیچ فرقی نمی کرده که برای چه می جنگند، در چه جناحی باشند یا نباشند! آنان فقط می جنگند. شاید کارشان این است به هر سمتی که فرماندشان گفت یورش ببرند.

یاد صحنه صندوق های خودمان افتادم، دعواها را لشکریان دارند و آنان که رای میدهند حکم سربازان لشکر را دارند. ولی آن سربازها چرا چنین می کردند، اگر اختیار نداشتند، نظر نداشتند پس چرا می جنگیدند. شاید هم دلیل منطقی برای کارشان داشتند.

دیدم شاید آنزمان جنگیدن شغل محصوب می شد و راهی برای کسب درآمد یا لااقل تامین معاش. برای اینکه نانی بخورند و کاری داشته باشند می جنگیدند. اما سربازان این زمان نان دارند و شاید برای اینکه قطع نشود "به صحنه نبرد " می روند یا شاید هم خود را مدیون چیزی میدانند.

یاد اون قسمت از فیلم "رنگو" افتادم که استعمارگر میگه: اگه آب رو کنترل کنی مردم رو کنترل کردی. منظور از "آب" به نظر من، تو اون فیلم نیاز اساسی مردمه. مردم برای رفع نیازهای اولیه حتی اگر با هم متحد باشند و درستکار باز هم متفرق می شوند و خود خواه. با کنترل منبع تامین نیازهاشون می تونی اونها رو کنترل کنی و قدرت رو به دست بگیری. خدا کنه فقط اونی که قدرتو به دست می گیره یا همونی که میدونه آبو به چه مسیری هدایت کنه کمی وجدان داشته باشه و به فکر مردمش و البته هوشیار و دانا هم باشه و تنها به فکر تعمیم و تحمیل افکار فردیش نباشه.

 


سفسطه:

1.      منظورمان از صندوق "اسشو نبر" نبودا منظورمان همان صندوق های قرض الحسنه ای است که مثل قارچ دارن زیاد میشن :))

2.      مردم اروپا نشون میدن که هنو امیدوویی  دارن و دست به کارهایی از قبیل تجمع و... میزنن. خوش به حالشون حتما فکر می کنن تاثیر داره. کم کم دارم معنی سرخوردگی مردممونو می فهمم

3.      یه ملخ دیدی آزاد که باشه چقدر می پره! حالا بردار یه نخ ببند به پاش )مجید کوتاهتر از پرشش باشه ها( بعد از یه مدت که نخو باز کنی میبینی که فقط به اندازه اون نخی که به پاش بستی می پره. چون عادت کرده تو خودش نمیبینه بتونه بیشتر بپره. طفلی فکر می کنه نمی تونه. یادش رفته یه زمانی چه  پرشا می کرده.

4.      تو آیینه یه ملخ میبینم...

آیه

 

نزدیک ترین دوری در خلوت این سایه

در آینه لطفش مستند ترین آیه

س.س -22/8/90

 

مثل عطسه

هچیپو!!

مثل عطسه

مثل اوج یک رهایی

مثل مکثِ

قبل هر عمل خدایی!

میشه هر لحظه رها بود

چه تو پیوند چه جدایی

 

میشه از خودت رها شی

به فکر غریبه ها شی

میشه حتی بی تامل

با خدا بشینی پاشی

 ۹۰/۱۱/۲۵ س.س

(خداوندا ما را رها کن...نه به حال خود...از خود.  س.س)

 


سفسطه:

1.      الان داشتم مطالب وبلاگمو از اول مرور می کردم... دیدم با اینکه همش تو آرزو داشتم یه روزی منم مثل نونا "رها" بنویسم دیدم ...به نسبت اولا رها تر می نوشتما. 

2.      ...این بود که دلم واسه "رها " نوشتنای خودم تنگید. الان یه جورایی یه کوچولو ترس دارم رها نویسی کنم...ترس از قضاوت شدن.

3.      یه مسائل عرفانی نوشته بودم که خودمم یادم رفته بود ازشون :). یه جورایی هم اول باور نداشتم کار خودمه!!

4.      ماشالا هیشکی هم از اینورا رد نمیشه رد پاش بیوفته تو وبلاگمون...یا توهم زدیم یا رو آب نوشتیم :)...

5.     حقیقت تخله سهمانه  :)

سمن خبر : توجه ! توجه!

این دفعه دومه که فکر بستن وبلاگم میاد تو سرم. دو دفعه پیش به خاطر این بود که )البته تا جایی که یادم میاد( فکر می کردم تموم شده شعرام و حرفام. اما الان پر از حرفم و جرات نوشتنشو ندارم... یا بهتر بگم یه افکاری مانعم میشه بنویسم. و همین موضوع منو به این نتیجه میرسونه که اگه وبلاگی دارم که چند وقته به روز نشده پس چرا دارمش؟!

همیشه معتد بودم آدم باید رو راست باشه. هیچ وقت دوست نداشتم وبلاگم با ترویج افکار منفی سیاه بشه. اما حالا حرفهایی دارم که حس می کنم به هیچکی نمی تونم بگم و یا گفتنش منافی اهداف وبلاگیمه.

می دونم شاید اصلا حرفه ای نباشه چنین کاری و باعث از دست دادن همین چند تا مخاطب ناچیزم هم بشه اما... نیاز دارم از وبلاگم به عنوان یک دفترچه خاطرات امن استفاده کنم.

 به همین خاطر می خواستم در جریان باشین و این عملمو بی احترامی به خودتون ندونید. در هر صورت از این به بعد پست هایی با عنوان (آرامش) به این مطالب اختصاص خواهد داشت و کد گذاری می باشند.


سفسطه:

۱. نمی خوام نگران بشین )نیس خیلی طرفدار داره وبلاگم( حالم خوبه فقط یک سفر درون دارم. روالم همون منواله...با شعرٰ جفنگیات :) سمن خبر و ... در خذمتیم

۲. الهی یاد وبلاگ پندار نوشت علیرضا افتادم که یه مدت نمی نوشت و بعد پیگیری های متعدد نوشت..."باید برم و پیداش کنم" منظورش "خودش" بود. طفلی به تنهایی نیاز داشت. بعد ها وقتی فهمیدم ازدواج کرده، دلیل این تصمیم کبراشو فهمیدم. الان اگه وبلاگمو بخونه باید بهش بگم "واقعا درکت می کنم رفیق"

۳. ولی من نمی تونم بی سر و صدا خودمو پیدا کنم :)

۴. خواهشا اصرار نکنین رمزو بدم...فقط میفروشم، اونم به قیمت روز دلار:))

۵. نمی خوام ییهو غیبم بزنه. تو فکرتون هستیم بچه ها.

بدون شرح!

بچه متولد دی می شود این :)

 بچه متولد دی می شود این! 

 

 

 سیر تکامل بچه های متولد دی ظاهرا برعکس است! آن ها از جمله افرادی هستند که در دوران کودکی مانند کهنسالان هستند و هر چه سن و سال شان بالا تر می رود جوان تر و شاداب تر می شوند! این توصیف شاید شما را یاد فیلم بنجامین باتن بیندازد

  

سیر تکامل بچه های متولد دی ظاهرا برعکس است! آن ها از جمله افرادی هستند که در دوران کودکی مانند کهنسالان هستند و هر چه سن و سال شان بالا تر می رود جوان تر و شاداب تر می شوند! این توصیف شاید شما را یاد فیلم بنجامین باتن بیندازد. خب، البته که بی راه نرفته اید. اگر کودک شما متولد دی است به زودی متوجه تفاوت آشکار او با دیگر بچه ها می شوید. این تفاوت البته می تواند در ناهماهنگی این بچه ها با هم سن و سال های شان خلاصه شود. البته خیلی هم نباید بابت این قضیه نگران شوید. فقط خودتان را آماده کنید تا با بچه هایی بزرگ طرف شوید.

 

● هماهنگ با مدرسه

 شاید بیشتر بچه ها با مدرسه رفتن مشکل داشته باشند و کم و بیش بابت انجام تکالیف و صبح زود از خواب بیدار شدن نق بزنند اما درباره بچه های متولد دی شرایط تقریبا برعکس است. آن ها با مدرسه رفتن مشکلی ندارند. در مورد انجام تکالیف مدرسه خیلی جدی عمل می کنند و وقتی از مدرسه به خانه برمی گردند لباس های شان را با نظم خاصی در جالباسی آویزان می کنند، دست های شان را می شویند و پیش از هر کار دیگری سراغ تکالیف مدرسه شان می روند و آن ها را تمام و کمال انجام می دهند. بعد از آن سراغ بقیه کار ها می روند. شاید حالا به عنوان والدین یک کودک دی ماهی کمی خیال تان راحت تر شده باشد.  

 

● وقتی همه را قافلگیر می کنند

 شک نکنید که معلم مدرسه از کودک دی ماهی شما راضی است و مشکلی با او ندارد اگرچه همه چیز نسبی است و این موضوع هم می تواند در مواقعی تغییر مسیر بدهد. مثلا ممکن است معلم کودک شما از کند بودن او در یادگیری مطالب درسی عصبانی شود اما شک نکنید که هرگز بابت بی توجهی او به درس شکایت نخواهد کرد چون اصلا چنین اتفاقی نمی افتد. به هر حال از این که کمی در یادگیری دروس کند است، نگران نشوید چون به محض این که درسی را یاد بگیرد در آن پیشرفت می کند و آنقدر خوب جلو می رود که یک روز متوجه می شوید از همه همکلاسی هایش جلو زده است. این را هم بدانید که بعید نیست معلم او بابت اعتماد به نفس ضعیفش به شما هشدار بدهد و او را بچه ای تودار و خجالتی بخواند اما همان روزی که با پشتکار فوق العاده اش بقیه همکلاسی هایش را پشت سر گذاشت و در المپیاد اول شد و مدال گرفت آن وقت شما می توانید به معلمش گوشزد کنید که همین درونگرای خجالتی اینقدر خودش را بالا کشیده که حالا با این مدال همه را غافلگیر کرده است.

 

● از اراده اش غافل نشوید

 

این بچه ها به شکل عجیب و غریبی بااراده هستند و خوب می دانند که از شما چه چیزی می خواهند. آن ها برای بیان آنچه می خواهند داد و قال راه نمی اندازند و از در لجبازی وارد نمی شوند. امکان ندارد برای این که به مقصود خود برسند در و دیوار را به هم بکوبند تا حرص شما را در بیاورند بلکه خیلی صبورانه و موجه برخورد می کنند. این رفتار گاهی آنقدر با صبر و حوصله عجین می شود که شما به عنوان والدین در برابر صبوری فرزندتان دستپاچه می شوید! او آنقدر حساب شده رفتار می کند که موقعیت ها فراموش تان می شود چون ناگهان به خودتان می آیید و احساس می کنید او پدر یا مادر شماست و شما فرزندش هستید. او به این سادگی ها تسلیم خواسته های شما نمی شود بلکه برعکس هر آنچه خودش می خواهد به دست می آورد و در این راستا هم از هیچ تلاشی فروگذار نمی کند. در بیان خواسته هایش با کسی تعارف ندارد و برای به دست آوردن آن ها از خود قاطعیت نشان می دهد و این قاطعیت تا آنجا پیش می رود که شما خسته می شوید و در نهایت خودتان را تسلیم خواسته اش می کنید.

 

● این هنرپیشه های کوچولو

 بازی های کودکانه آن ها گاهی اوقات شما را به شدت عصبی می کند. شاید به این دلیل که در این بازی ها نقش بزرگتر ها را به عهده می گیرند. مثلا پدر می شوند یا مادر. آن وقت است که مقابل چشمان شما با مهارت هر چه تمام تر و البته همان جدیتی که پیش تر عنوان شد تبدیل می شوند به خود شما. آن ها مو به مو حرکات و رفتارهای شما را در قبال فرزندان خیالی شان ترسیم می کنند و آنقدر این کار را با تبحر انجام می دهند که شما می توانید تصور کنید آینه ای در مقابل خود گذاشته اید و قادر هستید محاسن و معایب خودتان را در رفتار با فرزندان تان تماشا کنید! آن ها در این بازی ها گاهی شما را هم دخیل می کنند و البته نقش فرزند را به شما محول می کنند. در این صورت آنقدر در نقش والدین جدی عمل می کنند که شما ناگهان احساس فرزندی می کنید و کمی هم از رفتار پدر و مادر کوچک تان حساب می برید.

 

 ● این بچه های جدی

 شما پدر و مادر هستید و دوست دارید با فرزندتان به زبان کودکانه حرف بزنید. این حق طبیعی شماست. روبه رویش می نشینید و با تمام وجود قربان صدقه اش می روید، در مقابل هم انتظار دارید خودش را برای شما لوس کند و از این حرکت ذوق زده شود اما درباره بچه های متولد دی اوضاع کاملا متفاوت است. آن ها وقتی در برابر این رفتار شما قرار می گیرند نه تنها ذوق زده نمی شوند بلکه نگاه های چپ حواله می کنند. این نگاه ها به شما می گوید: «این چه رفتاری است که از خود نشان می دهید! خودتان را جمع و جور کنید و کمی جدی تر رفتار کنید. مگر با بچه طرف هستید!» این نگاه های نافذ و البته جدی اینقدر ادامه پیدا می کند تا حساب کار دست تان بیاید و دست از قربان صدقه رفتن بردارید. تقصیر از شما نیست. این بچه ها خیلی زود تر از آن چیزی که توقع دارید به مرز پختگی و جدیت رسیده اند. طبیعی است اما شتاب نکنید و باقی خصوصیات آن ها را هم از نظر بگذرانید.

 

  ● بچه ها برای خانواده

 شاید تا به حال متوجه شده باشید که نباید این بچه ها را دست کم گرفت. آن ها همانطور که آرام آرام بزرگ می شوند، به زندگی خود سروسامان می دهند. وسایل شان را در جاهای مشخصی می گذارند و اگر شما به قصد مرتب تر کردن اوضاع آن ها را جابه جا کنید و نظم این بچه ها را به هم بزنید، به شدت عصبانی می شوند. البته آن ها خیلی راحت خودشان را با برنامه های خانواده وفق می دهند و از این بابت مشکل ساز نخواهند بود. به طور کلی بیشتر ترجیح می دهند در جمع خانواده باشند برای همین است که اصولا دوستان زیادی ندارند. رابطه دوستی آن ها می تواند فقط با یک نفر به عنوان دوستی صمیمی خلاصه شود وگرنه بقیه اوقات شان را با خانواده می گذرانند. البته این بچه ها به طور کلی معاشرت با بزرگتر ها را به مراوده با هم سن و سال های شان ترجیح می دهند.

 

منبع: سایت آفتاب

 

فقر

می خواهم بگویم
فقر همه جا سر می کشد...
              فقر گرسنگی نیست،عریانی هم نیست...
فقر چیزی را" نداشتن" است ،ولی                                      
   آن چیز پول نیست...طلا وغذا نیست...
فقر،همان گرد وخاکیست که بر کتاب های فروش نرفته ی یک کتاب فروشی می نشیند...
فقر ،تیغه های برنده ی ماشین بازیافت است،که روزنامه های برگشتی را خرد می کند...
فقر، کتیبه ی سه هزارساله ایست ،که روی آن یادگاری نوشته اند...
فقر پوست موزیست که از پنجره ی یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود...
فقر، همه جا سر می کشد ...
فقر ،شب را" بی غذا "سر کردن نیست...
فقر روز را بی" اندیشه" سر کردن است.


دکتر شریعتی

فشار آب (داستانک)

"ششششششششششش" شیر آب را باز کرد. تصمیمش را گرفته بود. می دانست بایستی از گوشه حیاط شروع کند. نگاهی به اطراف حیاط انداخت ته سگار... چند برگه خط خطی... لاشه بادکنک ترکیده...برگ های خشک.... . اول باید آنها را جمع و بعد شروع کند ....اما وقت نداشت.... وقت آنرا که کار درست را انجام دهد... دیگر شیر آب را باز کرده بود و تا نیم ساعت دیگر بایستی کار را تمام می کرد.

به نقطه برخورد فشار آب با زمین خیره شده بود و چشمانش با حرکات مسیر حرکت دادن ذرات غبار و خرده ریزهای مختلف به حرکت در می آمد. گویا چاره ای جز دنبال کردنشان ندارد. از این فکر زجر می کشید....اما ادامه داد... .

رسید به یک گلدان فکر کرد" چرا پاییز که می شود اینها را جمع نمی کنند تا برگ نریزد و حیاط را کثیف نکند؟! همین گرد و خاک ها کافی نیست؟!" به زحمت با فشار آب برگ های گیر کرده در پشت گلدان را تا جای ممکن با آب شست. برگ ها تنها جلو و جلو می رفتند هر کجا آب آنان را می بردُا جایی که فشار آب اجازه میداد.

رسید به ته سگار ها...تنها یک تصویر یادش ماند و یک تفسیر طولانی شروع شد..." این دیگر چه چیز مضری است! اصغر را دیدی با چه لذتی بهش پک میزد... دلم می خواست تمام نفرتم رو از سیگار سر او خالی کنم...تمام اینها به خاطر جلب توجه لیلا بود... ناخود آگاه فشار شصتش بر سر شلنگ بیشتر شد...."از چشمان لیلا می بارید که دوست دارد لبان اصغر به جای فیلتر سیگار روی لبان او می بود...اما.... " دلش برای زهرا میسوخت یا حسادت میکرد...خودش هم نمی دانست" شاید زهرا هم یک همچین حسی داشت" چشمانش را بست و به کارش ادامه داد... این بار به گوشه دیگری رفته بود... دیگر برگها و ته سیگارها یکجا شده بودند. مانده بود تکه پلاستیک های بادکنک های رنگی..."رنگ ها چقدر زیبا هستن...یاد زردی ته سیگار ها افتاد... گویا دیگر به زیبایی رنگ ها فکر نمی کرد..." همش اصراف... آخر مگر اینها نمی دانند این پلاستیک ها به چرخه طبیعت برنمیگردند! چرا تولید می شوند ...چرا با آنها بازی می کنند ...چرا آنها را میریزند روی حیاط....چرا من از صبح که باید کارم رو شروع می کردم هیچ کاری نکردم ولی وقت کم آوردم؟!"

گیج بود...متوجه صدای فشار آب شد که ناخود آگاه  به صورت خودکاربه روی سطح زمین می لغزید و با حرکت دستش این سو و آن سو می رفت. حالا تمام خاکها از داخل حیاط به با فشار آب به کوچه راهنمایی شده بودند و تمام نخاله ها یکجا جمع شده بود...کمی فکر کرد...اما نه وقت جارو خاک انداز آوردن داشت و نه حال و حوصله اش را..." حالا من اینها را جمع کنم... برگی خشک نمیشود! کسی سیگار نمی کشد یا با بادکنک بازی نمی کند؟! ....این بود که فشار آب را رو به نخاله ها گرفت . و خود را از این همه فکر مختلف نجات داد.

فردا صبح وقتی باد به حرکت درآمد حیاط هیچ فرقی با روز قبل نداشت.

 


سفسطه:

۱. میگم دقت کردین مطالبم چقدر آبکی شده..."صدای پای آب"..."فشار آب"

۲. گاهی وقتا منم اینجوری حیاط می شورم :)

۳. "خود درگیری بدترین درگیریه"

۴. براتون آرزو دارم هیچ وقت خود درگیر نشید.... آی بد دردیه.

۵.قصه آفتاب پاییزی: آفتاب پاییزی همیشه با بقیه وقتا فرق داره. باهات حرف میزنه ... کلماتش واضح نیست اما به دل میشینه. یه گرمای سردی تو نگاهش هست ولی بازم نمیشه تو چشاش نگاه کرد. فقط باید سرتو بندازی پایین و گوش بدی.صدایی که دستاش با تارهای ساز دلت ایجاد میکنه همیشه یه حس غریب و دوست داشتنی داره.

آفتاب پاییزی برات قصه میگه... قصه زندگی. شاید قصه ی برگهایی که از دوری اون زمین ریختن و اون هیچ کاری نمیتونه براشون بکنه. شاید قصه ی ابرهایی که میخوان کمتر دیده بشه. شاید قصه بادی رو که برگهایی رو که پرورششون داده و حالا زرد شدنو با خودش میبره.

آفتاب پاییزی دلش گرفته از تمام او چیزایی که روزی باعث دلخوشیش بودن. از برگهایی که با نورش رشد کردن - از ابرهایی که یک زمانی کمکش بودن تا برگها رشد کنن از بادی که قبلا یواش راه میرفت و ملایم بود از زمینی که زمانی اونقدر بهش نزدیک بود تا آفتاب بتونه به برگها برسه از خودش که چرا نمیتونه حرکت کنه... .

آفتاب پاییزی اینقدر بزرگه که با تموم شدن قصش همه جا اینقدر سرد میشه که انگار هیچ آفتابی وجود نداره.

آفتاب پاییزی همون آفتاب همیشگیه فقط زمونه زاویه دیدشو عوض کرده!

صدای پای آب

 

باید رفت .....:)

 کرمون، کرمونیا دوستتون دارم

ملودی، ستاره ، سودی، مامان دوستون دارم تنهاتون نمیذارم

محدثه، فاطی، سمیه، مهدیه، هدی تنهام نذارین

سعید، آرش، آقای حسنی ازتون متشکرم

خدا، یار همتون باشه

 

 

دل آرام

 

آدمی تا دلش آرام گرفت

از لب جام جهان کام گرفت

جانش از جان تهی و باز دمید

و چنین، امید فرجام گرفت

 

(۹۰/۷/۲۶)

فهمیدی...نفهمیدی!

توی راه برگشت از نمایشگاه به سمت ایستگاه شکم بودیم. برای دفعه اول اون شب غرفه دارای مهمون از کشورهای دیگه هم با ما هم سرویس شده بودن. به طور کاملا اتفاقی یکی از این مهمونای عزیز کنار من و مریم روی صندلی اونور راهرو نشست. ما هم که سرخوش...می خواستیم طبق معمول گپی زده باشیم...با Can you speak English شروع کردیم...که دیدیم طرف فارسی جواب میده منتها از نوع تاجیکیش یعنی همون فارسی دستو پا شکسته خودمون :).

ازش پرسیدیم کجایی هستی ...گویا چند روزی بود طفلی با کسی صحبت نکرده بود خلاصه منتظر بود که ما ازش سوال بپرسیم ...مگه ول میکرد. از دوران طفولیت مادربزرگش که این صنعت دستی رو انجام میداده شروع کرد تا الان که خودش و مامانش  و تمام خواهراش" آفرینش" دارنو ریخت رو دایره... 

طبق معمول خودمون که از همدیگه هر روز میپرسیدیم از فروشت راضی هستی و همه می نالیدنو و... ازش پرسیدیم : راضی هستی...گفت ایران قشنگ بود...خیلی. گفتیم نه از فروش...حالا مگه می فهمید فروش چیه! بابا فروش پول... خوب بود! زیاد! جواب داد آها... پول ...یک لبخد زد گفت: فکرش ندارم. گفتیم خرجتون که باید در بیاد...گفت فکرش ندارم خدا میده من راضی ام این نعمتی که خدا بهم داه رو به جاهای دیگه میشناسم... آقا من اینجا خلاصه کردم کلی زور زد تا اینو به ما بفهمونه ...

هر دومون خشکمون زده بود و  از صفای قلب و روح یک هنرمند واقعی کیفور شده بودیم که صداش بلند شد  و جمله ای که طول صحبتاش تکرار می کردو  دوباره حسن حتام کرد و گفت: "فهمیدی! نفهمیدی!!"

 


سفسطه:

۱. فهمیدی نفهمیدی :)

۲. امیدوارم یه روز یه همچین هنر موثری داشته باشم...فک کن

۳. ...به  امید خدا...